پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من دور از تو در آغوش سیل چشمانم، کنج حیاط دلتنگی، گم می شوم. اگر تو باز نگردی این انتظار خفته در سینه ام از تمام وجودم تنها تلی از خاکستر را باقی می گذارد. دیگر طاقت شنیدن طعنه ی اختران و فلک را ندارم که چرا زیر این آسمان، دور از آغوش دستانت و بدون خیره شدن در آن دو نرگس مست، سر بر زمین می گذارم.ای تنها مرهم بدخیم ترین دلتنگی هایم، تو که نباشی هیاهوی این شهر سکوت است، برگرد. سهم من نیست دور از گرمای وجودت زیر آوار دلتنگی شکستن. حضرت جان! به...
گفتم دل داده ای انکار نکنبشنو از دل گوش به اغیار نکنهر چه دل طعنه ز اغیار شنیدبعد از این توبه کن و زار نکنبیا تا خانه را از گل بسازمکنارش یک چمن سنبل بسازمچه میدانی کجاها رفتم ای عشق به دنبالت کجاها گشتم ای عشق جنونم بی تو پایانی نداردنباشی خانه سامانی نداردتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه من عاشق به خویت گشته بودمبه رویت بوی خوبت گشته بودم...
ناز می کرد و به طعنه به منش گفت: نمان!پاسخش دادم و با خنده بگفتم: ای جان......
عاشقم پشت همین کوچه به دارم بزنیدبعد مرگم متهم به عشق هوارم بزنیدهر چه کردم بعد تو دیدم که بازم دل مندل نکند از تو بیایید و کنارم بزنیدشبیه باد مجنون غریب و بی مکان استبنشینید دور هم دیوانه جارم بزنیدمن که از عشق فقط آه کشیدم شب و روزسیرم از آیین عشق طعنه به یارم بزنیدگفته بودم که من از سهم خودم می گذرممن که رفتم هر چه دارید ببارم بزنید...
من حسادت می کنم بر لوله قلیان توطعنه بر من می زند یارت به من لب می دهدارس آرامی...
برف یعنی طعنه بر تنهاییِ هر رهگذرخیره ام بر جاده ای همراه با "یک" رد پا...
وقتی ستاره های دور کم رنگ سوسو می زنند؛چراغ های نئونبه طعنه نگاهشان می کنند! لیلا طیبی (رها)...
بعد از تو خدا هم با شمعدانی های خانه مان قهر کردمن ماندم و چهره عبوس کاکتوس کُنج حیاط که طعنه به تنهایی ام می زند..ارس آرامی...
وقتی باران نگاهت بر چمن زار عشق می باردپاییز هم طعنه ای به نسیم خوش بهار صبح می زندارس آرامی...
همه آفرین گفتند بر شعر \علی چپ\ گونه امدوستان، طعنه بر در زده ام تا بشنود دیوارش! ارس آرامی...
ما برایش جان فدا کردیم و او با طَعنه گفت: چیزِ دندان گیرِ مرغوبی نداری بیشتر؟...
از این سرمای تنهایی دلم در سینه میلرزدغروب تلخ تنهایی به کامم زهر میریزدنه از دلدادگی شد کام من شیرین ،نه از جام جوانی گشته ام لبریزچو شیدایش شدم پروانه وار در آتشم سوزاندشدم بی پر ،مرا با طعنه میگریاندچنین بی بال و پر ،پروانه بودمبرای شمع خود دیوانه بودمتو را هر روز یک بیگانه دیدمسری بر شانه ات مستانه دیدم...تا تو صدایم میکنی نامم چه زیبا میشودوقتی نگاهم میکنی این دیده ، بینا میشود...
عاقبت انتظار می کُشد مارااین دل بیقرار می کُشد مارابا لبت میشَوَد کنار آمدچشمهای خُمار می کُشد مارادیر کردی ،نیامدی ،به خداغصه ی بیشمار می کُشد ماراچمدانی که بسته ای به کناررفتنت بی گُدار میکُشد ماراحکم تیرست دوریت انگارآتش و اختیار میکشد ماراقهوه را سرد میشَوَد نوشیدطعنه ی کافه دار می کُشد ماراآه ای پنجره تو شاهد باششیشه ی پر غبار می کُشد ماراگفته بودی که زود می آییحرف بی اعتبار می کُشد مارا....امی...
آن لحظه که شعر تولد می یافتآن لحظه ناب از تو گفتن بودصد بار طعنه ها را شنیده امباز اما سرنوشتم سرودن بود...
مادر به طعنه گفت پسر دردسر شدیفکری بکن ببین بخدا دربه در شدیامسال هم گذشت خجالت نمی کشیدر خانه ای و از همه جا بی خبر شدیهم سن و سال های تو دیدی پدر شدندجانم فقط تو مانده ای و بی هنر شدیدنیا که آمدی به خیالم عصا شدیحالا ببین چه خوب عصای پدر شدیمعشوقه تو بچه در آغوش دارد و...از کاسه غذا... تو چرا داغ تر شدیرفتم کنار مادرم و گریه می کنمگفت از خدا نخواستم اما پسر شدی...
عاشقش بودم ولی ناگه ز من بیزار شدسقف کاخ آرزوها بر سرم آوار شدراست بودش آن خبر، دل به رقیبم داده بودراست میگفت! او برای رفتنش ناچار شدقسمت من از گلستانش فقط خار و خزانآن طراوت آن جمالش قسمت اغیار شدهر خطایی سر زَدش گفتم که بار آخرست!مثل سیلی بر رخ ساحل ولی تکرار شدخوار گشتم پیش چشم مردمان از دست یاربعد روز رفتنش طعنه به ما بسیار شدمن که عمری مرهم دلتنگیش بودم ولی بد به احوال طبیبی که خودش بیمار شدبذر عشقش ...
از زخم زبان و طعنه دلسرد نباشدر شهر یکی تو را بفهمد کافی ست...
ما برایش جان فدا کردیم و او با طعنه گفتچیز دندان گیر مرغوبی نداری بیشتر ؟...
گر نباشد حیا و درک و شعورآدمی طعنه میزند به ستور...جانِ انسان که تربیت نشودآدمی گاو میشود به مرور! ......
گر نباشد حیا و درک و شعورآدمی طعنه میزند به ستور..جانِ انسان که تربیت نشودآدمی گاو میشود به مرور! ....
با رقیبان تو نشستی و به من طعنه زدنداز وفاداری آن دلبر زیبا چه خبر؟...
باور کنید که طعنه شنیدن از این و آنمزد کسی که به پای دلش مانده است، نیست...
روزی رهامیشوم زین بند این روزگار...زین خنده های ضجه وار لبخندروزگار...چندی دیگرکه میروم...به طعنه خواهم خندید...به این بازی دروغین هنرمند روزگار...چندیست اسیریم دراین قاب و این نقاب...غافل که به بندمیشود...دلبندروزگار..ازگریه ی نخستین هر طفل نو ورود...پیداست که تلخ مزه است.. این قندروزگار!...
آنان که به سر مستی ما طعنه زنانندبگذار بمانند به خماری که ز ما هیچ ندانند...