شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکنبه شادیِ رخ گل، بیخ غم ز دل برکن...
تو نباشی دلِ ما را،ثَمری نیست که نیست...!...
سخن این است که مابی تو نخواهیم حیات......
زان می عشق کز او پخته شود هر خامیگر چه ماه رمضان است بیاور جامی...
پاسبان حرمِ دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارم...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه ی غزل است...
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیارمهربانی کِی سرآمد شهریاران را چه شد ؟...
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبتتَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود...
حافظ کجای کاری !؟فالت غلط در آمدگفتی غمت سر آیداین عمر بود سر آمد......
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاستریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی...
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ......
ای غایب از نظر به خدا میسپارمتجانم بسوختی و به جان دوست دارمت...
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش...
خرابم می کند هر دمفریبِ چشمِ جادویت....
تا که از جانب معشوق نباشد کششیکوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم...
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم...