شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به یادِ رفتگان و دوستداران موافق گَرد با اَبرِ بهاران...
چو عاشق می شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موجِ خون فشان دارد...
و ای یادِ توام مونس در گوشه ی تنهایی...
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی...
لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست...
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزیتا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم...
به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد...
چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد...
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آوردکه روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد...
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظکه ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود...
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم...
بازآ که ریخت بی گلِ رویت بهارِ عمر......
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد...
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
هر که را نیست ادب، لایق صحبت نبود!...
از بس که چشم مست در این شهر دیده امحقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم...
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود...
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود...
از کیمیای مهر تو زر گشت روی منآری به یمن لطف شما خاک زر شود...
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سرکاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو...
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمدوقت است که همچون مه تابان به درآیی...
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم...
پیوند عمر بسته به موییست هوش دارغمخوار خویش باش غم روزگار چیست...
غبار غم برود حال خوش شود حافظ...
هزار جهد بکردم که یار من باشیمرادبخش دل بی قرار من باشی...
مرا امید وصال تو زنده می دارد...
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی...
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش...
لطف خدا بیشتر از جرم ماست...
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست...
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است...
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش...
پنج روزی که در این مرحله مهلت داریخوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست...
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبتروزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده...
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم...
می بیاور که ننازد به گل باغ جهانهر که غارتگری باد خزانی دانست...
بازآی که بازآید عمر شده حافظهر چند که ناید باز تیری که بشد از شست...
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت...
ای غایب از نظر به خدا می سپارمتجانم بسوختی و به دل دوست دارمت...
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی...
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی...
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی...
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفتباقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
دیدار شد میسر و بوس و کنار هماز بخت شکر دارم و از روزگار هم...
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادند...