دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردمبه امیدی که سازم مهربان، نامهربانی را...
یک تو می آییهزاران دل از من میرود...
به جنون می کشم عشق رااگر آغوش تو فانوس شب من باشد...
با کدامین شانهبهتر میکنیدیوانه امموی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام...
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه امبا تو بودن ز همه دست کشیدن دارد...
تو ناگهان زیبا هستیتو را یافتم آسمان ها را پی بردم...
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم...
اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دلاما فروغ رویش ارکان من گرفته...
مثل یک معجزه ایعلت ایمان منیهمه هان و بله هستندو شما جان منی...
سایه ای از خویش روی دیوار پیدا کرده امفصل تنهایی به سر آمد یار پیدا کرده ام...
خوش تر از نقش توأمنیست درآیینه ی چشم...
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرمآن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید...
با تو تنها با تو هستمدر هوایت دل گسستم از همه دلبستگی ها...
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبیحالا به عشق روی او روزی به پایان می برم...
تو گر گناه من شویتوبه نمیکنم ز توجام لبت بنوشم وباز گناه می کنم...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود...
سالها میگذردجز تو کسی نیست مرا...
به بند هوای تو دلبسته ام...
من حواسم به همه جمعولی پرت توام...
همه شب تو را به سر دارد خیالم...
چقدر هیچ کس تو نمی شود...
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همه شب...
آوار نکن با نگهت این دل ویرانه ما را...
از تو آغاز شدمتا که به پایان برسم...
گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کنجانا سرم از فکر تو خالیستدلم را چه کنم ؟...
به تو هم می رسد این شایعه هاکه من از فرط نبود تو خوشم ؟آخ !_خوشم_!...
جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست...
احوال دلمیک سره باران شده بی تو...
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزندتنها منم که با خبرم کار ، کار توست...
هر چه کنم نمی شودتا بروی تو از دلم...
درست نیست که از خود برانی اممن مستحق اینهمه نا مهربانی ام ؟...
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم...
نه به چاهینه به دام هوسی افتادهدلم انگارفقطیاد کسیافتاده...
نرسیدن به تو آغاز کماست...
چه بی تابانه می خواهمت...
کاش غایب می شدیامافقط در جان من...
تو سهم منی سهم منی سهم دل منای عطر تو آمیخته با آب و گل من...
در من کسی باز یاد تو افتاد...
دل دیوانه ی من باز تو را می جوید...
با هر چه هستغیر نگاهت غریبه امای با من از تمامی دنیا غریبه تر...
میهمانم میکنی یا با کلک فتحش کنمبرج و باروی لب حسرت برانگیز تو را...
چه بی رحمانه زیبایی...
گفتند کهعاشق شدنتفرض محالی ست من آدم رد کردن این فرض محالم...
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده ای...
اگر دوستش داری بگوشاید تمام دغدغه هایشهمین یک جمله باشد...
عطر تو چون گلاب عشقمست کند خیال من...
اکنون که بدون تو نشستیمبا خاطره هایت همه جا دست به دست ایم...
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا...
صبح بهانه استمن برای آغوش تو بیدار میشوم...