شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
حالم بد است انگار اصلا نیستماز آیینه پرسیدم من کیستمگفت تو غریب افتاده در جمعیاز ابتدا نبودی و نیستیتا کی کوبم بر شعر گویم هستمکیست آن کس آخر میگیرد دستممن غایبی هستم که هست حاضرآن کس که در هر کاری هست ماهراز سحر یک جادوگری خستمدر را بر او گفتم یا رب بستم...
قاعده ی بازیچشم بندی بودچشم بستیم بزرگشدیماماغایب...
قبل پاییزتو غایب بودی!بعد پاییزتو غایب بودی!همه جا، کافه نشینی کردمآنور میزتو غایب بودی!آنطرف تر نم باران هم بودسرفه ی خشک درختان هم بودساعت خیره ی میدان هم بودچشم بد، دوووردو فنجان هم بودآنور میزتو غایب بودیآنور میزهوا تاریک استهمه ی منظره ها، کاغذی أندوسط قاب خیابانی سرخدو نفرشکل خداحافظی أند...
گاهیبه نگاهیگاهبه ندیدنغایبهماره حاضریمادر...
از خیالم نشود غایب خیالناز تو،اے خیالت... لحظہ هاے عمر من️ ️️️...
غایِب مَبادا صورتت،یک دَم زِ پیشِ چشمِ ما......
عشق یعنیکہ جہان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
قبل پاییزتو غایب بودی!بعد پاییزتو غایب بودی!همه جا کافه نشینی کردمآنور میزتو غایب بودی!...
کاش غایب می شدیامافقط در جان من...