سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
واز تمام تو تنها شب برایم مانده است و چشم هایم که خیالت را بهم می بافند.....
دیوانه نیستمفقطگاهی خیالتمی ایدروبرویم می نشیندبرایم چای می ریزد...
شب که می آید تو را با خود می آورد!تو را که نه ...خیالت را ...خودت که خیلی وقت است رفته ای،خیالت اما مثل تو نیست!و تا جانم را نگیرد، قصد رفتن ندارد......
هرشب, دراتاقم را برای آمدنت, نیمه باز میگذارم, خیالت, نه می آید و نه فکر رفتن دارد...!...
گاه گداری ....نردبان می گذارم بروم پیش خدا تا ببینم چه خبر است؟خیالت دامنم را می گیرد......
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...
دو سومم را تو تشکیل میدهیالباقی را خیالت ... !...
با من خیالت همره است امشب ......
هر کجا باشی ، هستملحظه های با تو بودن را نفس می کشمچه در کنارت چه در خیالت...
خودم را به پارک آورده اممی خواهم روسری ام را در بیاورمتا آشوب بادخیالت را از لای موهایم بیرون بیاورد......
من دلم پیش کسی نیست!خیالت راحت...منم و یک دلدیوانه ی خاطر خواهت......
تو گمان کردی کهاز کنارم بروی/ دل به کسی خواهم داد...آری دل دادمدل به خیالت!...
با خیالت زنده ام رویای من تعبیر شو در کنارم زندگی کن در کنارم پیر شو......
گر بگویم با خیالت تا کجا ها رفته اممردمان این زمانه سنگسارم می کنند...