پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در سکوت غم زده، جامی ز چای پاییز آرام، در خیال ما جای برگ ها رقصان، در شوق وصال درد دل با باد، در این فصل خاکسار...
بی رویِ تو چای از دهن افتاد فدایِ نظرتمی شود چشم بگشایی و کمی قند دهیاسماعیل دلبریصبح بخیر 🌞...
آن جا یک قهوه خانه بود. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا می نشستیم و نفری یک استکان چای می خوردیم؟ عجله، همیشه عجله... کدام گوری می خواستم بروم؟ من به بهانه ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام. ...
جایَت کنارم خالیست!مثلِ نبات کنارِ چای مثلِ گلپر رویِ انار مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ بارانمثلِ برگ هایِ طلایی در پاییز همینقدر ساده همینقدر مهمهمینقدر حیاتی...!...
آفتاب گندمین، نقاش زیبای نسیم صبح شد، آبی بکش تن پوش این جالیز را قند در پهلوی چای و نان هم آغوشِ غزل طرح لبخندی بزن، کامل بکن این میز را...
چشمه ی جوشانِ قالی، نغمه ی جانِ چایمهرِ خورشید تابان، در دلِ این ماجرادر هر گره، رازِ عشق، در هر تار، نغمه ی یارمهرِ تو، ای قالیِ جان، در تار و پودِ این نگارمهرِ تو، ای چایِ ناب، در رگ و جانِ این جهانمهرِ تو، ای خورشیدِ عشق، در دلِ این عاشقانمهرِ تو، ای یارِ جان، در هر نغمه، در هر نوامهرِ تو، ای هستیِ ناب، در هر تار و پودِ ما...
برای فتح چنین زنیباید معرکه ها دیده باشی زنی که به گاه تنهاییچرخ می زند در آسمان آرزومی رقصد دست در دست خیالزنی طاغی که خودش را دوست دارد ، بسیارو با هر ترانه ای، عاشقانهمی خواند ریز ریزو با درخت می رقصد، گیسو افشانو آن سوتر ، رویای دریا غرق می کند اندوهش رازنی که شعر ، قند آب می کند در دلشو چایش را بی خیال آدم ها تنها تنها می نوشد با عشقآسان نیست فتح اورسمی دارد چنین زنی👌...
بانواگر یک روز خواستی به خویشتن خویش سفر کنی،از نقاب ها بگریزی،و حقیقت را بی هیاهو لمس کنی،به مامنی برسی از جنس معرفت،روی تپه ای به بلندای هنر،در همسایگی ماه،با منظری دلنواز و رویایی،دیوارهایش ترانه،سقفش شعر،پنجره اش موسیقی،و عقربه ها ایستاده روی وقت آرامش.....،رد پایم را دنبال کن...در را باز میگذارمچراغ را روشن...چای من همیشه تازه دم است نازی دلنوازی...
زنی که با صدای آب ماهی میشودو تصویر جنگل قناری اش می کند بر شاخسارزنی که با ترانه ها همسرایی می کندمانوس است با شعر با لبخند با عشق با عرفانو با خودش ، با خودش....و نمی ترسد از گذر بی رحم عمرزنی که تنهاتنها نه.... با خدا چای می نوشد هرصبح و شامعاشقانه می سراید هر روزتا شاعر بماندزنی که تنها ، بی همراهقله های سخت را پیمودهو درست همان بالادستی را می کشد به توقفبه تماشابه امیدواری...این زن ، هزار بار همهزاران بار ...
از پشت پنجره، به این جنگل زیبا نگاه می کنم،همانطور که در صفحات یک کتاب غرق می شوم،نور ملایم صبح روحم را بیدار می کنددر حالی که عطر چای، به روحم گرما می بخشد.جنگل با رنگ سفید نقاشی شدههمانطور که شاخه های یخ زدهداستان هایی از زمستان را می گویند،در این لحظه ی آرام، لذت واقعی یافت می شود،جایی که شعر و طبیعت می رقصند، برای همیشه....
چای دم کرده ام و نشسته ام به گوشه ایبه تماشای برگ های زرد پاییزیآسمان آبی است و خورشید می درخشدو من در آرامشی وصف ناپذیرملذت بردن از این لحظه زیبابهتر از هر چیز دیگری است...
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.غزل قدیمی...
من برایت چای میریزم تو برایم زندگی دم کنارس آرامی...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
عشق تو از بس که ویران کرد رویای مراشعر دم شد تا بنوشد خستگی های مرادر خیالم با تو بازهم زیر باران مانده اممیکند خیس باز تمام خاطره های مرا...
اگر زنده ماندم و یک روزی...باهم در خانه تو چای دم نکشیده را از دستان زنت خوردیم،برایت تعریف می کنم؛که این روزها چقدر سخت و دیر و دور گذشت.رفیق فراموش کار من...
عصرانه کنار یار طنّاز ، عالیبا چای و غزل، نغمه ی دلباز ، عالیدر ساحل دریای محبت ز صفایارم که شود همدل و همراز ، عالی بادصبا...
دلم با عکس تو حالی به حالی میشودببین حال خراب من چه عالی میشود همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر استچو بیند چشم تو از غصه خالی میشود تو را میبینم و رد میشوی،در این میانغرور من دوباره دست مالی میشوددرون هفت سین،عشقِ تو را خواهم گذاشتکنار تو عجب تحویلِ سالی میشودمزن لبخند و تغلیظش مکن این عشق را بدین سان مردن من احتمالی میشودشراب از خاک هم باشد به دست تو رسدیقین دارم شرابی پرتقالی میشودهزاران عیب دارد چای او اما اگرتو آن...
چای ام سرد می شود در کنار کسی که دوستش دارم؛ ولی هیچکس نمی داند که این داغ ترین چای دنیاست!...
عصرها وقتی برایت چای را دم می کنمبیشتر پیوند خود را با تو محکم می کنمچای خوردن های ما یک اتفاق ساده نیستبا تو گرم گفتگو هستم، صفا هم می کنمتا فضای خانه را پر می کنم از عطر چایخستگی را، خستگی را از تنت کم می کنماستکان های من و تو عاشق یکدیگرندعشق را پررنگ در ذهنم مجسم می کنممن بلای خانه ات هستم ولی با این وجودبهترین ها را برای تو فراهم می کنمگفته بودی خانه ام هرگز نباشد بی بلاراست گفتی خانه را دارم منظم می کنم...
چه زیبا می شود با دل قرارم؛لبِ دریا و چای دبش و یارم!چه احساسِ خوشی دارم کنون من!تمامم را به یارم می سِپارم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
طعم تند می شیراز مرا مست نکرد!چای خوش عطر گل افشان تو دلچسب تر است......
من و چای و عطرِ خیالش،خلوت خاص من استارس آرامی...
بیخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جانمچای و شعر و نمِ بارانِ خزانخودمانیمببین !جمعه چه کیفی دارد :)...
جان دلم!امروز بیا . . .بنشین لحظه ای رو در روی مَن،چایِ عطردارمیخواهم !چای از من ، عطرش باتو . . ....
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهر نقاشی شده ..نور است که تقلا می کند از شکاف پنجره میهمان سفرهصبحانه ات باشد ..و دست مهربانی که برایتچای می ریزد ..دریاب ..صبح همین لحظهٔ شیرین کردن چای است ...غلامرضا صمدی...
گل بوسه های سرخ رنگ فصل پاییزم بر گردن لخت خیابان گردن آویزم لشگر کشیده باد پاییزی کنار برگدلداده ی تاراج این فصل دل انگیزمساعت عقب رفت وزمان در ذهن من گم شدیک دختر کوچک کنار آب کاریزمپر شد هوای خاطرم از عطر خرمالو گس کرده لب هایم ولی از قند لبریزم دستان خود را گرم کن با داغی فنجان وقتی برایت در خیالم چای می ریزم تب کرده چون رخسارِ آتش گونه های منگل بوسه های سرخ رنگ فصل پاییزم...
من هم یکی از صدهزاران رهگذاری کهغرق تماشای تواَند ای آن اناری کهدر کوچه ها ورد زبان مرد گاری چی ست.چون بوسه ای آن قدر سرخ و آبداری که...هرچند با گنجشک ها خو کرده ای امانزدیکی ات خالی ست جای یک قناری که...بازیچه ی شاخه نباش و دل بکن از آنچشم انتظار توست رود بی قراری که...تا تور ماهی گیر پیر این بار جز ماهیپر باشد از یاقوت های بی شماری که...نه! قصه ی تلخی ست... باید آنِ من باشی!با بوسه هایم می کشم دورت حصاری که......
بنشین برایت چای بریزمچای با عطر عشق،چای با بوسه های گل اقاقی ،چای با طعم دلتنگی سالها دوری،چای عصرانه ی روزهای جمعه ،جمعه ای که قرار استسالها غروبش را با من بمانیرعنا ابراهیمی فرد...
یک وقت هایی هست که باید بگذاری موسیقی ای که دوستش داری و باهاش خاطره ساخته ای، با صدای بلند در خانه پخش شود. چای دم کنی و بگذاری نت ها در چای سرریز شوند. آن وقت دو تا چای بریزی و بگذاری روی میز و با غیاب دیگری حرف بزنی. هی حرف بزنی با کسی که آن سوی میز ننشسته است.- آنتونین دوورژاک...
آرزو می کنم سفری دراز با تو داشته باشم. به هر جا. به هر گوشه ی جهان.من در سفر می خواهم تو را دوست بدارم. می خواهم روزها با هم راه برویم. شب ها در کنار آتش کوچک بالای تپه های بلند ترکیه بنشینیم و چای بنوشیم و حرف بزنیم من مطمئن هستم که کلی با هم مهربان خواهیم بود.در آن روزها ما فرصت خواهیم یافت تا در سرنوشتی همخون شویم و شعرهایی بنویسیم که خیلی معصوم و ولگرد باشند.تو باید تکّه یی از زندگی ات را به من بسپاری.من آن تکّه را به سفر های دور می ...
هر صبح،خیال تو را ....با چای سر می کشم....این یک چای خیال پهلوست!!!!...
من با خیال تو زندگی می کنم . هر شب برایت شعر می گویم ، شعر می خوانم ، و برایت چای می ریزم . من با خیال تو زندگی کردن را دوست دارم . اگر این دیوانگی است ، کاش زودتر دیوانه می شدم ....
زندگی جاریست، برخیزپنجره را رو به روئیدن احساسو شکفتن عشق باز کنفصل تبسم گل، فصل وزیدن نسیم عاشقی نزدیک استببین چگونه خاطرت عطر افشانی می کند مشامم رابیا برایت سیب ممنوعه ی حوا را بچینمحتی اگر از هر دو جهان رانده شومبا ترنم دلنواز بلبلان و رقص زیبای شاخه ها،برایت شعر دوست داشتن را دکلمه کنمرویای زیباییست با تو به انتظار فصل روییدن ،و شوق شبنم های نشسته بر گونه ام چون الماسبه انتظارت تا با بهار از راه برسی وکنار چشمه ی جوشا...
سپیده دمدم سپیده گرم که با آمدنش بیدارم کردو برای خورشیدچای و صبحانه براه کردو گفتحق من نیستو رفتمن نمیدانستمکه چرا سپیده عمرش کوتاست......
بارقیبان سر جنگم تو فقط با من باشمن ندارم سر سوزن به خودم تردیدیرنگ چشمان خودت چای بیاور بانوشهر در امن و امان بی خبر از تهدیدی.محمدامین آقایی...
گاهی وقت ها...همه ی دنیا را هم که به هم بزنی...باز هم همان آش و همان کاسه ی همیشگی نصیبت می شود...!گاهی وقت ها...هر چقدر هم که دوست داشته باشی ،باز هم کلمه ای به نام دل گرفتگی بیشتر از حس علاقه ات خودنمایی میکند...شاید ندانی اما،گاهی وقت ها...همین نمِ باران های گاه و بیگاه یاد و خاطره ها را بیشتر به یادت می آورد... حالا من تنها نشسته ام و رو انداز همیشگی اما کمی خاکی به روی پاهایم است...ویک فنجان چای به جای...
قهوه ام ،چایم، شده دمنوش لب های بهار شهد وشیرینی شده تصویر فال امشبم حجت اله حبیبی...
برایت چای خواهم ریخت برایم زندگی دم کن...ارس آرامی...
جامه گلداربر تن کردن وگونه هایگل انداخته اماز تماشای رُخت؛و چای در دستکه غرقعِطر گل محمدیستتنها بهانهِ اندکیستبرای اثباتدوست داشتن؛تو در کنج خانهصدایت راطنین انداز کنو برایم مولانااز بَر کنو گوش بسپاربه نجواهای آرامم؛آریمن برایتاینگونه میخوانم؛جانا"عجب حلوای قندی تو " :)♥️نگین حشمتی...
آفتابِ ضعیفِ پاییز وچایِ گرم ،اندیشه روزهای بهتر ،تنهاییِ این سطر ها را به هزارانِ بودنِ پوشالی نمیفروشم..../...
چایت را بنوش نگران فردایت نباشاز گندمزار من و تومشتی کاه میماند برای بادها......
قدم رنجه نمودی آمدی چشمِ دلم روشنچه می نوشی عزیزم چای یا دمنوش آویشنچه خوب عینک زدی ،ورنه قدوم گرگ ها را همبه خانه می کشاندند این دو چشم میشی روشن!نمی دانی چه رنجی بردم از بی تو به سر بردنعزیز دل ،تو تنهایی چه میکردی بدون من؟کمی صحبت کن و چیزی بگو سر تا به پا گوشمهمانگونه که می خواهد حدیث نور را روزننباشی در سرم بازار مسگرهاست میبینیسکوت خانه هم بی تو زبان وا میکند اصلا!من عمدا قرص هایم را نخوردم تا که امشب همدم گو...
ای خجالتی من: اگر بگویمت بوی پیراهنت یگانه لنگر آرامش من استبیشتر می مانی؟! بنشین چای آورده ام، بنشین، تازه دم است...ارس آرامی...
در زمستان خیالم گرم کن چای مرادر بهارستان جانت سبز کن جای مرا...
آی می چسبد در این عصر جدید استکانی چای با طعم قدیم...
عصرها برایت چای دم می کنم،،،تو اما ،،، نیستی!هر بار چای ی از دهن می افتد؛مانند دوستت دارم هایت! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
از تو دلگیرم ولی از زندگانی بیشترآشکارا دوستت دارم، نهانی بیشترعاقلم، دیوانه ام، مستم، چه فرقی می کنددوستت دارم تو را از هر زمانی بیشترگرچه از نازک خیالان تلخکامی ها رواستبر تو می آید ولی شیرین زبانی، بیشترصخره هر اندازه از امواج سیلی می خوردمی شود در صخره شوق میزبانی بیشتربا نگاهت مستِ مستِ مستِ مستم می کنیبا عسل های لبانت می توانی بیشترمثل سایه در کنارت هستم و خوشبخت ترگر برانی عاشقت هستم، بخوانی، بیشتربا شما...
چقدر پاییز شده چقدر این حال و هوا شال و استین های پایین کشیده شده از سرما میطلبد یا نشستن کنار پنجره وهورتکشیدن یک لیوان چای داغ که از سرمای محیط از آن بخار بلندمیشود و یا خوابیدن میان لالایی خاطره انگیزهبرگ ها و باد ها و یا حتی رفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی.چقدر میطلبد که چتربرداری و زیرقطرات گاه و بی گاه باران قدم بزنی و یقه پیراهنت را از شدت باد و سرما یقه پیراهنت را بالا بکشی که دست هایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی که باد ب...
حس خوشحالی ... در لحظه های کوتاه زندگی موج میزندخوشحالم از اینکه کنارم نشسته ایخوشحالم از اینکه چای را در کنار هم می نوشیمخوشحالم که هم صحبت هستیمخوشحالم از اینکه چشم هامان در یک افق خورشید را می بیندخوشحالم از اینکه ...در یک پیاده رو مسیر را باهم قدم می زنیمخوشحالم از اینکه ...هنوز لبخند روی لبانمان جان می گیردزندگی پر از حس هایی ست که بی تفاوت از کنارشان رد می شویمرعنا ابراهیمی فرد...