پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وای به حال قلبی که پیش توگیرمیکنه یارخداییش عشق توآدم پیرمیکنه...
ای آنکه پیرم کرده ای ، دل من ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین خودش را پشت نقشی گاه پنهان میکندفرهاد باشم تا به نقشت من بنازم حاضری...
به گیسوان سپیدم نگاه کن مادرببین گرفته دعایت،ببین که پیر شدم...
نیاز نیست ؛ که پیر شویی تا بدانی که زندگی ارزش غصه خوردن را ندارد همین که به گذشتة نگاه کنی این مسئله رامی فهمی.!خ.نواندیش...
در چروک های آینه پیر می شویمدر غبارِ اشک هایِ نادیده دفن،خوشا گریز خوشا گُسستن ......
پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپیدهر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است ،ارس آرامی...
شده ام پیر همین اول جوانی امبه خدا پیر شدم در پس ویرانی ام...
پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپیدهر جوانی که به دل عشق ندارد پیر استارس آرامی...
آرزو می کنم که سلامت و خوشحال بمانی و در نهایت شادابی و اشتیاق، پیر شوی.... که وا ندهی و روزگار را مغلوب خواسته ها و لبخندهات کنی. که سبز بمانی و هیچ زمانی امید را از یاد نبری...آرزو می کنم یکی از روزهای صد سالگی ت، روی نیمکت پارکی نشسته باشی و در نهایت شور و هیجان، به خاطرات خوب سال های جوانی ت بخندی...آرزو می کنم خوب پیر شوی، از آن پیرهای دوست داشتنی که جان و حوصله و اعصاب درست و حسابی دارند و آدم کیف می کند کنارشان و پای حرف هاشان بنشیند....
خطوط روی صورتم کروکی مسیر رفتن توست... و من پیرشده ام جایی میان نرسیدن هایم...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگر زنده بمانیمبیست سال بعد باهم برخورد کنیمدر چهره ات نقش لال سال هاو در صورت من شبیه این چیزی خواهد بوددو پیر گوژپشتتکیه داده به درختبه جوانی سال های دورسَرَک خواهد کشیددستان مان که رگ هایش بیرون زدهمثل دو عنکبوت به هم خواهد رسیددر تارهای تنیده ی پیریبه تپش درخواهیم آمددست هایمان جدا خواهد شدمثل دو عنکبوت خستهمثل غنچه از کنارماندخترانجوانان چنارقامت رد خواهد شدتو مرا جست وجو خواهی کردو من تو را در میان آن ه...
یک روز بارانیاز پنجره ی اتاق مندر باران،یاد عطر موهای تو می افتم ؛هنوز مثل روز اول ؛ سرخ میشوم ! من بزرگ نمیشوم ! من از این عشق ؛ پیر نمیشوم ؛باران میشوم.....
به جهنم که پیر می شویدیوانه !!چروک زیر چشمانتهمانقدر زیباستکه چین روی دامنت...
کتاب، کودک را بزرگ،جوان را پخته و پیر را ارجمند می کند...
زمین خلاصه ای از چشم آسمانی توستغزل برآمده از بازی زبانی توستنه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتیتکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توستکمی نخند، کمی دور شو، کمی بد باشکه هرچه می کشم از دست مهربانی توستهرآنچه را بفروشم نمی رسد وسعمبه خنده ی تو که سوغات دامغانی توستبلوغ زود رسم علت کهولت نیستاگر که پیر شدم مشکل از جوانیِ توستدو سال می گذرد من هنوز سربازموظیفه ی شب و روزم ندیده بانی توست...
چه غبار سنگینی روی اینه نشسته است!!چگونه است...نمیدانم چندی پیش گردگیری کرده ام!؟آه ...ببین شوق جوانی ام کجا رفته؟!دخترکی که مدام مقابل اینه سرخی انار را بر لبانش طراحی میکرد...چه زود گذشت!!نمیدانم شوق جوانی ام را از دست داده ام یا موی سیاه را رایگان به فلک داده ام...گردی بگیرم از آینه،رفیقی که ماندگار بود،چه صادق است آینه!!یادم امد تنبلی از چه بود.تنبلی از گردگیری...از صداقت اینه...آینه ای که بیم صداقتش را دارمجوانی...
خاطره ها؛گاه و بى گاه مى آیندکنارم مى نشینندمى خندندگریه مى کننداما پیر نمى شوند!...
مردان وقتی می فهمند دارند پیر می شوند که کم کم شبیه به پدر خود می شوند....
واقعا نمیدانی؟برای تو چه تفاوت داردکه چند خزان ، موهایم ریخت!!چند زمستان ، محاسنم سپید...و به پیشانی ام چین افتاد!!آن روزهاکه عشق سرِ زا رفتباورکن ، منِ شاعرپای گهواره ی ِ بغض هایی پُر تکرارپیر شدم رفتنی رابانی اش؟هی...برای تو چه تفاوت دارد؟!...
تراژدی یعنی نسل ما که ، زندگی رو آغاز نکرده پیر شدیم ...!...
وقتی که پیر شدماگرآلزایمر گرفتمروبرویم بایست و فقط" یک لبخند بزن "هیچ چیز هم که یادم نیایداز نو عاشقت میشوم!!!...
نشسته ام به پنجره نگاه میکنم دریچه آه میکشد...تو از کدام راه میرسی ؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود...جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد ...هوشنگ ابتهاج...
شاید باید توی زندگی دلیلی باشدکه بخاطرش پیر بشویماگر دلیلی برای پیر شدننداشته باشیمکه زندگی نمی چسبدآن وقت میخواهی بنشینیبه کنج دیوار نگاه کنی و به کجایجوانی ات بیندیشی؟! ...
تو چه زود بزرگ شدی !و من چه زود پیر !انگار زمان ناز تو را کشید !و بر من تازیانه زد !...
من بیش از 20 سال است که هر سال یک ماراتن کامل اجرا می کنم و رکوردم بدتر می شود. پیرتر شدن ، بدتر شدن طبیعی است...
از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شده ام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرین بار، که ازحروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکه تکه از دست رفته ام، همان طور که شاعری که دوستش داری گفته بود.هربار به آسمان کوه نگاه می کنم، باید به خودم یادآوری کنم ستاره های درخشان سنگ های مرده اند، و ماه تنها آینه بی رمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکسترشدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش ...
یه روز عکسامو برات می فرستمتا ببینی که چقدر پیر شدمشبا جای شام کنار عکستغصه هاتو خوردم و سیر شدم!شاعر: علیرضاسکاکی...
جای من در قلب تو بود، نه در کنار پنجرهآرزوهایم فلج شده اندو دعاهایم روی ویلچر نشسته اند...حتی تمام امامزاده ها میدانندتو هنوز برنگشته ای!با اینکه خودم خوب میدانمحتی کوه هم به کوه برسدمن به تو نخواهم رسید!من و این دعاهای فلَجمبه پای هم پیر شدیم!آری بدون تومن و التماس دعاهردو...از دست رفته ایم !!...
در حقیقت آدمی، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکندو بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود،تا هر جایی که برودتا هر جایی بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس،همان سال همان روز همان ساعت همان لحظه..و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود...
خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدی و دیر شدنیامدی و .....دیر شد....بخشی از شعر...
فالَت عجیب آمد و خندیدییک گرگِ پیر جا شده در فنجان!پیرم ولی هنوز خطرناکمنزدیک تر به من نشو دخترجان!▪تو کوچکی… درست نمی دانمدر شعرهام بوی تنت باشد!کشفِ دوتا پرنده ی بازیگوشپشت حصارِ پیرهنت باشد!▪این شعر نیست… سایه ی صیادی ست-تیر و کمان گرفته… بترس از من!شعر من آتش است، نخوان دیگرآتش به جان گرفته! بترس از من…▪شعر است پشتِ شعر… نخوان دیگردام است پشت دام… مواظب باش!تردید کن، بترس، نیا نزدیکرویای بی دوام… مواظب باش!...
سلام بابا، خوبی؟ وقتی می گویم بابا یادم می رود چند سالم شده میشوم کودکی که مدام سراغ بابا جان ش را می گیرد خواستم بگویم اگر بودی تازه ۶۹ سال میشدی حتماً کمی پیر و خوش تیپ تر... دیدم تو که نرفته ای جایی همین دور و برها داری غصه ی ما را میخوری. می گفتی شاید تاریخ تولدم دقیق نباشد اما بی شک تو آخر مهری بابا! تولدت مبارک بابایی ۲۸ مهر ۹۹...
سوختم در این جهنم مثل خیلی چیزهاساختم با عشق کم کم مثل خیلی چیزها.ساده بودم، باورم شد خاطرات عشق هممی رود از یاد آدم مثل خیلی چیزها.دست هایم را گرفت و گفت دنیا مثل چیست؟پشت دستانش نوشتم مثل خیلی چیزها.عاشق از رنجاندن خود گاه لذت می برددل نخواهم کند از غم مثل خیلی چیزها."پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند"کاش برمی گشت آن هم مثل خیلی چیزهاسید سعید صاحب علم...
محبوبم آخرین عکست به دستم رسید...غمگین نه اما شگفت زده شدم از اینکه چقدر سفیدی لابلای موهایت نشسته بود...شگفت از اینکه چه زود گذشت و صورتت چقدر به چین و شکن زمانه آغشته شده است... محبوبم از دیر شدن نوشته بودی و از هجران عزیزانت گلایه ها داشتی...از ترس هایت نوشته بودی و دلهره یِ آزردن و از دست دادن آدمها توی تمام خطوط نامه ات می رقصید...محبوبم بگذار اینبار منِ کوچکتر نصحیتی کنم، شاید به کارت آید..بیا بی خیال دنیا و آدمها باش...به خاطر من نه، به خا...
.+ ادواردِ هشتم رو میشناسی؟- نَه!+ ادوارد هَشتم بزرگترین پادشاهی جَهان رو داشت، اون به هَشتادو چَندسالگی فِکر میکرد،هشتادو چندسالِگی وقتیه که هرچیزی معنایِ واقعیِ خودش رو پیدا میکنه!ادوارد هَشتم پادشاهی بِریتانیا رو واسِه بودن با زَنی که نِمیتونست مَلکه بشه رَها کرد. جایِ کاخ هایِ لندن رو اتاق اون زن گرفت، جایِ ثروت اسکاتلَند رو لبخندش، جایِ سفرهایِ دور و دِراز رو قدَم زدن باهاش، جایِ مجلَل ترین رِستوران ها رو یک فِنجان چایِ همراهش، تا ...
ما سه نفر بودیم... صدایمان می زدند انار خندان...بس که می خندیدیم به کار و حال این دنیا...معلممان می گفت زود پیر می شوید چون زیادی می خندید...اما در خیال ما پیری و زوال جایی نداشت...بین خودمان مسابقه گذاشته بودیم برای زود بزرگ شدن...یکی لابلای دیوان حافظ قد می کشید و دیگری گلستان خوانی می کرد... من اما می نوشتم فقط... از بهار، از رویا، از عشق، از بیکرانگی بی مرز این جهان...یکی از ما بهار نوجوانی را ندید و چون دانه های انار آرزوهایش پاشیده شد بر خا...
دیگر برای ماندنت دیر است، می فهمی؟این عاشق، از تو سخت دلگیر است، می فهمی؟یک جای دیگر زندگیِ تازه خواهی کرداما دلت پیش دلم گیر است، می فهمی؟آنجا به رویت زندگی هر روز می خندداینجا کسی از زندگی سیر است، می فهمی؟یک روز می بینم بگردی سخت دنبالماین ها همه بازیِ تقدیر است، می فهمی ؟روزی که برگردی نه می گریم نه می خندمروزی که برگردی دلم پیر است... می فهمی؟!...
درختان، برگ می ریزند و گریه می کنندو ما روی اشک هایشان قدم می زنیمکدامشان زخمی تبر شدکدامشان را سر بریدیدکه سالهاست، پائیز که می رسدتمامشان به درد یکی پیر می شوند...
امروز یکی شبیه تو را دیدم ، رفتم به روزهای رفته ،پیر شدم لحظه ای از خاطره آریا ابراهیمی...
️آدم چه زود پیر مى شودوقتى احساسشاضافه تر از درک آدمهاست.....
نکند که نمانی ، بروییاز همه کس سیر شومدر اوج جوانی من پیر شومنکند که نمانی ، برویاز همه دلگیر شومدر اوج سراء به یکباره غمگین شومنکند که نمانی ، برویدست ِ دلم رو بشودمرگ و این زندگی ام بسته به تقدیر شود...
این صحت ندارد که آدم ها دست از دنبال کردن رویاها بر می دارند چون که پیر می شوند؛ آن ها پیر می شوند چون که دست از دنبال کردن رویاها بر می دارند....
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.باور کنید تک تک آدم ها زخمی اند.هرکس درد خودش را دارد،دغدغه ی خودش را دارد،مشغله ی خودش را دارد.باور کنیدذهن ها خسته اند،قلب ها زخمی اند،زبان ها بسته اند.برای دیگران آرزو کنیمبهترین ها را، راحتی را....همه گم شده ایمیاری کنیم همدیگر راتا زندگی برایمان لذت بخش شود.آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند،آدم ها در یک لحظهبا یک تلفن، با یک جمله،با یک نگاه، با یک اتفاق،با یک نیامدن، با یک ...
عشق، زیباست در ایام جوانی اماپای هم پیر شدن هم چه صفایی دارد!...
بیا پیر شدنی با شکوه داشته باشیم،بگذار که دنیا شاهد پیر شدنمان باشد،چه باک از این تماشاچی همیشه حاضر.بگذار که دنیا ارام ارام سالها را به ما بدهد و روزی ناگهان انها را پس بگید.بگذار پیرشدنمان را جشن بگیریم.بگذار عشق شاهد بلوغمان باشد، بگذار زمان شاهد بودنمان باشد.بگذار خنده هایمان باشد و طولانی باشد، بگذار دردها عمیق ولی گذرا باشد.بگذار دنیا ما را نگاه کند.بگذار بداند شکرگزار تمام لحظاتی هستیم که هنوز در اختیارمان قرار داده است.ب...
و تو هم روزی پیر می شویاما منپیرتر از این نخواهم شددر لحظه ای از عمرم متوقف شدممنتظرم بیاییو از برابر من بگذریزیبا، پیر شده، آراسته به نوریکه از تاریکی من دریغ کرده ای....
می گذرد، ولیچه ماند از این پیر سالخوردهجز حسرت و دلتنگی......
خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد........
تا ابد دوستت دارمپیر هم که شومآب مروارید هایم رادانه دانه در میاورموبه گردنت می آویزم!...
حتی اگه پیر هم بشی دوستت دارم...