پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روز شعر و ادب پارسیروز بیست و هفتم شهریور ماه، سالروز درگذشت شهریار، شاعر ایرانی، با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی، روز ملی شعر و ادب پارسی، نامیده شده است....
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خداجای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین (ع)...
نه غمی می رود و نی هوسی می آیدعجب ای دل که هنوزت نفسی می آید...
دارم هوایِ صحبت یاران رفته رایاری کن ای اجل که به یاران رسانیم...
ماه عبادتست و من، با لب روزه دار از اینقول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است........
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟آفرین! معرفت این است که ز من می گذری...
دلا دیشب چه می کردی، تو در کوی حبیب منالهی خون شوی ای دل، تو هم گشتی رقیب من...
عشق وجود دارد...فقط بعضی ها مثل آیدا می مانند و شاملو میسازند...اما بعضی ها مثل ثریا میروند و شهریار را میکشند......
ازتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگرانرفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگرانما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردیتوبمان و دگران وای به حال دگران...
گِرد رُخسار تو روح القدس آید به طواف ... ...
به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند......
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدافغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست....
دل به دریا زده ام ، بر لب دریاى غمت ......
ماه من چهره برافروز که آمد شب عید عید بر چهره چون ماه تو میباید دیداسعدالله لک العید به شکرانه بیا که مرا دیدن رخسار تو عیدیست سعید...
یک نگاهِ توام از نقد دو عالم بس بود.... ...
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهى ؟...
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه منتن نیستی که جان دهم و وارهانمت......
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیستاگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت...
دلم زخم است از دست غم یار.....
چگونه شاد شود اندرون غمگینم ...؟...
باز آشوبگرِ خاطر شیدا شده ای...️...
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو... ...
نَفَس بی توکجا نایِ دمیدن دارد؟!...
اهل دردی که زبان دلِ من داند، نیست... ...
گر حال مرا حبیب پرسد، گوییدبیمار غمت را نفسی هست هنوز...
به غیر من که بهارم به باغ عارض توستجهانیان همه سرگرم نوبهارانند...
یادش بخیرگرچه دلم نیست شاد از او...
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشدما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد...
.برسان سلام ما رابه رفوگران هجران؛که هنوزپاره ی دلدو سه بخیه کار دارد…...
در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم️...
اهل دردی که زبان دلِ من داند، نیست!...
جانا سری به دوشم و دستی به دِل گذارآخر غمَت به دوش دل و جان کشیده ام......
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو همدم دردم و این درد، کشیدن دارد ...
بی تو نفس کشیدنم ، عمر تباه کردن است .....
خلق را گر چه وفا نیست ولیکن گل مننه گمان دار که رفتی و فراموش شدی...
زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویشما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم...
چشمی به رهت دوخته ام باز که شایدبازآئی و برهانیم از چشم به راهی ...
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت......
با تیرِ غمت حاجتِ تیرِ دگرم نیست.....
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنماتا به فکرم نزند از ره تو برگردم...!_...
جانا سرى به دوشم و دستی به دل گذار؛آخرغمت، به دوشِ دل و جان کشیده ام......
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیبعیب است از جوانی کاین آرزو ندارد...
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنماتا به فکرم نزند از ره تو برگردم...! ...
آشنایا ! گله دارم ز تو چندان که مپرس ......
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد !دلی که این همه از دستِ روزگار کشید؟...
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است.....
شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو......
در انتظارِ تو چشمم، سپید گشت و غمی نیستاگر قبولِ تو اُفتَد فدای چشمِ سیاهت!...
یک نظر دیدم و تاوانِ دو عالم دادم ... ...