پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آمدی جانم به قربانت ولیکن دیر شدعشق تو در سینه مرد و عاشقت هم پیر شدآمدی افسوس دوران جوانی رفته بودبردلم زخمی زدی کاری که دامن گیر شدآمدی اما نفهمیدی چه براین دل گذشتعاقبت کابوس شبهایم چه بد تعبیر شدقحط سال عشق بود آن روز بعد رفتنتسوز و نفرین ودعاهایم چه بی تاثیر شدآمدی اما ببین بانو سر سجاده مردقصه ی عشق ذلیخایی او تفسیر شداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
به خود بیا و ببین که دعاست یا نفرینیکی شبیه خودت کاش همسرت باشد...
نفرین به من که بی تو نفس می کشم هنوز لعنت به غم که نیستی و زنده ام گذاشت...ایمان جلیلی...
وقتایی هس حال دل به یه حدی خرابه که باخودم میگم که نفرین به این علاقه...
ما را به راه خویش درنگی اگر نبودیا پیش پای ما سنگی اگر نبوداکنون گیاه رسته ی امید می شدیمکرسی نشین معبد خورشید می شدیملعنت به هر درنگنفرین به هر چه سنگ...
بر دلم جا ز نفرین نیست بهر رقیب، ولیهرکه تورا از دلم برداشت خدا برَش دارد!ارس آرامی...
مادرم حال مرا دید تورا نفرین کردجای خالی تو هر روز مرا غمگین کردعلیرضا مرادی...
من زیاد به اهل قبور و به عبارت خودم بیداران و زنده هایی که دیگر بعد مکان و زمان ندارند سر میزنم به خصوص شهدای وطن، فارغ از اعتقادات مذهبی .....وقتی به نوشته های روی سنگها نگاه میکنم اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که خوشا به سعادتتون که چه باشکوه این دنیا رو ترک کردید ...حالا خوره ذهنم شده ،فرداها ما بمیریم ،آیندگان اگر از روی قبور ما گذر کنند چه خواهند گفت ؟؟!!خواهند گفت : اینها بی عرضگان و بردگان مدرنترین عصر حاضر بودند ؟ یا اینان همانهایی...
خوانده ای شعر مرا هیچ؟ نمی خوانی... نه...اینکه معشوق نمی خواندت، این یعنی: درد!من و یک شهر، شکستیم و ندیدی این جاهرکسی شعر مرا خواند؛ تو را نفرین کرد!شاعر: سیامک عشقعلی️...
عقیقی چون لبت اندر یمن نیستچو روی دلفریبت یاسمن نیسترفیقان را کنی نفرین و از غمبمیرم من.چرا رویت به من نیست؟...
می خواستم نفرین اش کنم مریمی باشد در دست های باد مریم سلیمانی_صالح...
از دیار واژگونی ها خواهم پرسیداز چه نالانی !؟از کدامین رنگ ها...از کدامین واژه ها...از کدامین، نفرت بارترین نفرین هانفرین بر،زباله های انسان نمانفرین بر،آشغال ها...بیهودگی ها...در میان نقاب دو رویهاجایی که آبگینه ها خرد شده اندزیستن ...خوابیدن...دیدن آسان نیستخدا ما را زده است!لاش خور های در کمین نشستهکرکس های خبیثعقاب های هیجانی شده وحشتهوا را تاریک کرده اندرعنا ابراهیمی فرد...
بر دلم جا ز نفرین نیست بهر رقیب، ولیهرکه تو را از دلم برداشت خدا برَش دارد!ارس آرامی...
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!...
نزدیک سحر است ،حتما خوابیده ای ،خوابت خوش جانااگر می خواهی کسی را نفرین کنی بگو الهی \عاشق ،منتظرو بی خواب شوی \ این سه تا برای آنکه طومار یکی را بپیچد کافی است کاش میشد خوابید و خواب شما را دید . خواب شما را دیدن شگون دارد مادر بزرگ می گفت در خانه دلت را برای آدم خوش شگون باز کن ، تا هر چه خجستگی و برکت است به سراغت بیاید حالًا منم و درب خانه دلم که برای شما باز است قدم رنجه کنید شگون دارد .......سازهای آبیسولماز رضایی...
بترس ز آه ستمدیدگان، که در دل شب نشسته اند که نفرین بپادشاه کنند...
پروانه صفت به دور تو چرخیدمهرساز زدی به میل تو رقصیدماما تو به من وفا نکردی رفتیافکار تو را به خواب شب می دیدمنفرین به منی که بی قرارت بودمنفرین به من از قهر دلم ترسیدمای کاش تو را ندیده بودم هرگزای کاش به خاطرت نمی جنگیدمنفرین به منی که عاشقی را با توبا واحد چشمان تو می سنجیدم...
بزرگے میگفت: امیدوارم هرجا ڪہ میری یہ نفر مثلخودت سر راهت باشہ ... این جملہ مےتونہ زیباتریندعاے خیر یا بدترین نفرین ممڪن باشہ بنگر ڪہ براے تو دعاست یانفرین؟🌙🌿...
نفرینم کرد که درد بی درمان بگیری ؛دعایش قبول افتاد \عاشقش\ شدم!!ارس آرامی...
رزق و روزی را خدا تقسیم کرد!اما گمان کنم ملائک، جای نان ها را به اشتباه انتخاب کردند،که یکی سر به طلاست و دیگری زباله را در آغوش میگیرد!سر به طلایان به ریش ملائک میخندندو در آغوش گیرانِ بدبختی، نمی دانند اشک هایشان را پاک کنند یا نفرین سر بدهند، از این سرگردانی و پوچی!کاش خدا ملائک را واسطه نمی کرد،اما حالا که دیگر گذشت!کاش برای درماندگان، کیسه هارا از طلا پُر کند!نسرین هداوندی...
نفرین به شبی که تار کردیبر قلب منی که خوار کردینفرین به دقیقه های دوریبر من که به خود دچار کردییک دفعه نشد بپرسی از خودبا این دل خون چه کار کردیصددفعه ندیدنش مرا کشتچشمی که به نام یار کردیگفتم که به هر دقیقه می مردمردی که تو بی قرار کردیهر شب که دل از دلم بریدیهر شب که مرا خمار کردیدیدم که چه خفتی بعشق ستبر آنچه تو افتخار کردیاما به تو من نمی رسیدمعشقی که تو زهر مار کردیبازنده ی عشق، اگر کنونمچون...
با دیگران بودی که من از چشمت افتادمکردی فراموشم چه راحت بردی از یادمنفرین به تو که این چنین وابسته ام کردینفرین به من شاید که خیلی ساده دل دادمعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
از بس گره به ابرویت افتاد، عاقبت لبهای من به صورت ماهت گره نخورد لعنت به جاده ای که به قولش وفا نکرد نفرین به راه من که به راهت گره نخورد...
به عقل سر بسپارم دعای خلق این استروا مباد دعایی که عین نفرین استرهایم از هوس دیدن بهشت که عشقطمع بریدن از این سفره های رنگین استاگر چه دین مرا گیسوی رهای تو بردکسی که بنده ی موی تو نیست بی دین استتو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشتمخواه گریه کنم بغض ابر سنگین استوداع کردی و گفتی که باز میگردیچقدر لحن تو وقت دروغ شیرین است...!!...
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ایدست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم استعشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خداهر که از عشق مبرّا بشود، متهم استمی روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنتفکر برگشتن خود باش و زمانی که کم استقبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیمبنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است...
قار قارنفرین کلاغتنهایی مترسکمیان گندم زار....
در حسرت موهای تو جانم به لب آمدبر مخترع روسری صد لعنت و نفرین ...
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خداجای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین (ع)...
خبر به دورترین نقطة جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسدچه می کنی ، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی ، برود، از دلت جدا باشدبه آن که دوست تَرَش داشته ، به آن برسد رها کنی ، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطة جهان برسد گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسدخد...
حالا که روى مریخ آب پیدا شده،کاش مریخ را مثل زمین به گند نکشند؛خیلى خوشگل، دو تا آدم حسابى را ببرند آن جا که بشوند آدم و حواى مریخ..ترجیحا معمار باشند !و فرزندانى تربیت کنند که یک دیگر را به جاى کشتن، ببخشند...دو نفرى که موسیقى بدانند و به برابرى جنسیتى معتقد باشند ..دو نفر که بى خوردن سیب، بى آن که نفرین شوند و نفرین شان پشت سر هزاران نسل بماند،مثل آدم بروند زندگى عاشقانه شان را شروع کنند و مریخى بسازند که کبوترهایش پیدا باشد و کم ...
"لال" شود آنکه از رفتنت حرف میزند."کور" شود آنکه نمیتواند دست هایم را در دست هایت ببیند."کر" شود آنکه نمیتواند آوازه یِ عشقمان را بشنود.و من میترسم...!میترسم که تو این ها را نخواهی ببینی و از نفرین هایِ من جانِ سالم به در نبری.! کور و کر و لال شوی!!...
دیدن آگهی ترحیم دوست های قدیمی، نفرینی است که پیری به ما هدیه می دهد...
[Chorus]نگیر حسِتو از من،نه نه نه،اونیکه همیشه با توست منم مناونیکه می دونه الان کجاییاونیکه عاشقته منم من،[Verse]اگه حتی نفرین شدم اگه حتی پاهام بستس،فقط میدونم اون بیرون من به تو وصلمبه توایی که منو میکشونی به سمت خودتباعث میشی پا بزارم رو تمام ترسممن توو عمق تاریکی تو مثله نور تابیدیکافی بود نگام کنی هرچی داشتم قاپیدینمی دونستم ولی الان میدونم که واست بازی نیستاین از اون رابطه هاس که جز ما هیشکی راضی نیستثابت میمو...
گاهی با همین پاهای لعنتیجاهایی رفته ای که نباید می رفتی!با کسانی قدم زده ای که می دانستی هر قدم نزدیک شدنشان سمی کشنده است، با تمام پوچی شان، ناچار می شوی با آنها باشی و بمانی!آنقدر می مانی که حال مرده مانندتمی شود داستان هر خانه ای...نه که تمامِ تو باشند فقط تمامت می کنند.به جایی می رسی که بی تفاوتی پیشه ات می شود، و نوشیدن یک استکان چای از دست تنهایی بزرگترین آرزویت.آنقدر با خودت تکرار می کنی که تو دچار نیستی، ناچاری!هر ماندنی ا...
لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اشنفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اشانگار با تو عقربه ها خواب مانده اندچسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اشدر دیدگان ثانیه ها غرق می شوموقتی که می رسم به شب دل شکسته اشبرخیز و باز با نخ صحبت، بِکش مرابیرون، از این کلافگی عصر خسته اشفردا که تا فرا برسد باز می کشد ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش...! ...
ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودیدر چشم من این گونه غریبانه نبودیآن قدر که من عاشق و مجنون تو بودملیلی من ِبی کس و دیوانه نبودی هم در دل من بودی و هم درد دل من!در خانه ی من بودی و همخانه نبودی من مرغک بی بال و پری بودم و افسوسهم دام بلا بودی و هم دانه نبودی بیهوده نکش بر سر من دست نوازشتو موی پریشان مرا شانه نبودی دشمن نکند با دل من آنچه تو کردینفرین به تو ای دوست، تو بیگانه نبودی!از پیله ی ابریشم من حلّه نبافی...
انگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ماتا بوده زاری بوده و تا مانده غم در یاد ماما نسل بازی خورده ایم آتش به پرهامان زدندشاهان به آتش بازی و نیرنگ و استبداد مابازندگان بازی شطرنج قدرت نسل ماستپایان بازی مات بود از کیش مادرزاد مایا زیر آواریم و سنگ یا غرق سیلابیم و جنگانگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ما...
یا مقلب القلوب و الأبصاردر دلم ماند حسرت دیداردفتر عمر من ورق زده شدیکسال گذشت _یکسال بی بهارامسال" هیچ عایدم نشد به جزمعنای بی کسی و... مفهوم انتظارمن شمردم تا به سه ... نشد بازیمیسپارم این سه را به چهاربا آه _با زبان شکوه می گویمنفرین به تو ای چرخ روزگارباز عاشقانه میخوانم اگرکه نگویی : مرا با تو چه کار...
آهای بی شرم حرام لقمهتویی که تو این شرایط با احتکار ماسک و دارو و محصولات بهداشتی و ...به فکر پر کردن جیبات هستی...این روزها میگذرد اما بدون، از آه نفرین مردم در امان نخواهی ماند کرونا میرود خواهی نخواهیهمان باشد زغال و روسیاهی...
خداحافظی بوق و کرنا نمیخواهدخداحافظی بحثیادگاریبوسهنفرینگریهنمیخواهدخداحافظی واژه نمیخواهدخداحافظی یعنی در را باز کنیو چنان گم شوی از این هیاهوکه شک کنند به چشمهایشانبه خاطره هایشانبه عقلشانوسوال برشان داردکه به خوابی دیده اند تو را تنها!؟ یا تو سکانسی از فیلمی فراموش شده!خداحافظی یعنیزمان زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببریودست آشناییت را پیش از دراز کردندر جیب هایت فرو کنیو رد شوی از کنار این سلام...
پرنده ای نفرین شده ایمکه سهممان از پریدنتنها در بازی کلاغ پر است…...
ما وصل خواستیم و رقیبان فراق رانفرین سریع تر ز دعا مستجاب شد...
بعد از رفتنت خودم را نمیکشم...️نفرینت هم نمیکنم...فقط آنکَس که جای خالی اترا برایم پر میکندچنان خوشبختش خواهم کردکه جای او نیستی برای خودتلعنت بفرستی..........
انقد خوب باشین ،که اگه بهتون گفتن :《ایشالله یکی گیرت بیاد عین خودت》 ..واستون دُعای خیر باشه نه نفرین......
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحراز غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم...
مادرم فهمیدهمن رنجیده ام از دست تواهل نفرین نیست اماهی دعایت میکند...
اگر یارش نخواهی شد مگیر از او غرورش را، که بازی دادن یک دل، سزایش مرگ و نفرین است...
نه هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر اغوشت بگیری ! ....
خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزدخدا گفت : بگو! عشق! عشق”کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد.و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش.خداوند گفت: نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش ق ! “کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و مگسی و پشه ای وزوزکنانبیرون پریدندبه سوی جاهای عیاشی خویش.خداوند گفت: آخرین بار، حالا. عشق”لرزید کلاغ، خیره ماند قی کرد وسر بی تن شگفت انگیز مردبیرون افتاد و بر زمین غلتید...
باش تا نفرین دوزخاز تو چه سازد،که مادران سیاه پوشداغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادهنوز از سجاده هاسر بر نگرفته اند!...