شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بقیه ی فصل ها به کنار!پاییز را با من قدم بزن،بگذار بفهمد قدرت عشقِ مابیشتر از سلسله ی دلتنگی اوست!...
دلتنگی ام رابا هر مقیاسی اندازه گرفتم،بی نهایت شد......
در دنیایِ خیالات من،همه چیز ممکن استالّا دوست نداشتنِ تو......
کمی آرام بگیر جانم،کمی شش دانگ حواست را جمع خودت کن.چقدر شیرین استاگر برای خودت یک فنجان چای بریزی و بنوشی تا لحظاتت آغشته به آسودگی شود.اگر دیوان حافظ را که در طاقچه ی اتاق خاک می خورد برداری و واژه به واژه ی آن را به درونت بسپاری.زندگی دلچسب تر می شودوقتی آرامش را چندباره بیآفرینی.وقتی به جنگ های ناتمام ذهنت خاتمه دهیو سررشته ی شادی را در دست بگیری.آرام بگیر جانم،تو باید مامنی برای حال خوب باقی بمانی.هیچ کس جز تو نم...
تو خودِ منی!من در تو حل می شوم!و ماحصل اش عشقی ستکه هیچ گاهته نشین نمی شود...!...
رفیق!همان کسی ست که بی منت می ماندو تو را هر طور شده کنار خودش نگه می دارد!همان کسی ست که می توانی بدونِ ترس،هر چیزی را با او در میان بگذاری!رفیق، عشق و امنیت را در رگ هایت جاری می کندکنارش می توانی از ته دل بخندی تا اشک میهمان چشم هایت شود...یک رفیقِ خوب، مکمل توست!خوبی هایت را می سِتاید،عیب هایت را می پوشاند،کنارش همه ی غم هایت به فراموشی سپرده می شود!او را هرگز نباید از دست داد،او تکرار نشدنی ستاو تو را بیخیالِ تمام ع...
تا می توانی با من سخن بگو!سکوتِ تو،جهانم را خاموش می کند... ...
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ...
دوست داشتم آینه باشم تاچهره ی تو به وقتِ شادی، در من نقش ببندد.یا باران باشمبر کویرِ ناامیدی ات ببارم،و قلبت را مملو از نور و امید کنم.یا عطر موردعلاقه ات باشم،و تو را تنگ، در آغوش بفشارم!خودکاری که با آن می نویسی هم خوب است،این گونه هر از گاهی،لایِ انگشت هایت خانه می کردم!من دوست داشتمهر چیزی باشم که تو به آن می نِگری!اصلا می دانی!هر آن چه که به "تو" مربوط است،دل را عجیب می رُبایدو باید دوست داشته شود!...
باشکوه ترین نقاشیِ جهان،لبخند پر مِهری ستکه بر لب های تو نقش می بندد!بگذار خالقِ آن،تنها من باشم و بس......
پاییز همچونشعر کوتاهی ست، با مضمونِ عشق؛که شاعری روان پریشدر شبی بارانی آن را سرود.و سال ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه،کِز کرد و خاک خورد!اما نگاهِ معشوقه اشهیچ گاه آن سطر را نبوسید.سبز و بالیده نشد،هلاک شد! مونس آهنگری...