می خندی و می گویی: بی وفایی و محبت نداری!
می خندم و می گویم: این وصله ها به ما نمی چسبد!...
نم نم باران،
بی مهابا در گوشم می نشیند
و آرام آرام،
جای خالی ات را تشدید می کند......
خوشبختی همین جاست،
که تقدیر من،
به چشمانِ تو
گره ی کور
خورده است!...
فرقی نمی کند!
کجا باشی،
کجا باشم!
این من!
همواره بهانه ی تو را می گیرد......
با تو رهایم اما در بند!
با تو فارغم اما عاشق!
تناقض از این شیرین تر...؟...
مرا با شعر کاری نبود!
طرح لبخندت را دیدم،
حیف بود آن را نَسُرایم......
زلف های پریشانم
در تمنای دستانِ تو،
این گونه قد می کشند......
نقشِ لبخند تو،
ثانیه به ثانیه
\دوست داشتنت\
را در قلبم شکوفا می کند......
حالِ خوب، مسری است!
آن را برای دیگران آرزو کن!
تو نیز،
قطعا از آن بهره خواهی برد......
جانانِ من!
گوشه ای از نگاهِ تو
به تاراج می برد تمامِ قلبم را!...