پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آشوبم نگرانم هنگامه ای ست برای راه های نرفته که باید می رفتم افسوس......
و اما ۱۸ سالگی ....پایان راه نوجوانی و شروع جوانی ، همان دوران طلایی عمر آدمی !این روزها عجیب نگران آینده ام آینده ای که نمی دانم قرار است چطور ساخته شود و من قهرمان آن خواهم بود یا نه ! آینده ای که هیچ نمیدانم در مقابلش لازم است سپر پولادین بر تن کنم یا کلاهی بر حسب احترام از سر بردارم ؟ اعتراف میکنم از آینده میترسم ! آینده ای که از ذوق و اشتیاق نوجوانی خبری برایم نیاورده و خواه ناخواه باید با رویاهای بلند پروازانه ام خداحافظی کنم ...
گاهی دلم شور می زند باران که می زند نگران چشم های توام که بارانی شدهو من چقدر بیشتر از همهزیر بارانی که تو می باری خیس می شوم......
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!...
تنها رفیق من نگرانم که روزگاراز من تو را بگیرد و تنهاترم کند دکتر علی دینی پور (ایلیا)...
سبزه در دست تو و چشم من اما نگرانکه گره را به هوای چه کسی خواهی زد...
یلدای مبارک...نگرانم نگران خودم ؛مبادا در هجوم برف خاطراتتجوجه گنجشک دلم یخ بزنددر این خیابانهای دلگیر...در این زخم های پیاپی...در این تکرار نبودن ها...در این یخبندان تنهایی......
نگران هستمچیزی مرا ربوده است ...در این جاده های دورکه نگاه ها به سوی تکاپوی گندم زار استمن کسی را گم کرده امآسمان آبی ستو کوه ها خود را از خجالت پنهان می کنندمن جایی را سراغ دارمکه جنازه ها را در آنجا دفن می کنندو خورشید بی احساسی را می شناسمکه چشمان جسد سرد متحرک را می آزاردمن در یک شب ...از میان مردگان کفن پوش برخواهم خاستو در یک شب ...از میان مردگان تاریکیکه پیوسته مرا سلام می دهندپیامی خواهم گرفتمن همه ...
دل به چشمان خدایی نسپاری جز منیادی از خود به دل غیر نکاری جز من“من ضمانت شده ی مکتب عشقم صیاد”وای اگر دست برآری به شکاری جز منچون بغیر از تو و عشق تو ندارم کاریشرم دارم که شوی عاشق یاری جز مننگرانت شده قلبی که در آن جا داریبی قرار است بیابی تو قراری جز منزیر لب زمزمه کردم همه شب نامت رادرد دارد همه را یار شماری جز منشک ندارم که شبی میرسد از راه که بازبا همه مشغله ات هیچ نداری جز منزیر بارانِ پُر از...
یڪ عمر قفس بست مسیر نفسم راحالا ڪہ درے هست مرا بال و پرے نیستحالا ڪہ مقدر شده آرام بگیرم سیلاب مرا برده و از من اثرے نیستبگذار ڪہ درها همگے بستہ بماندوقتے ڪہ نگاهے نگران پشت درے نیست…...
وقتایی که پیشم نیستی پریشون ونگرونم/دوس دارم دقیقه هام رو کنار تو بگذرونم...
نگران گلی هستمکه در غیاب تو می رویداین شعر را زنانه دوست بداروقتی به جنگ می رویو من در خانه تور می بافمتو دیگر از من عبور نخواهی کردو از این خیابان طولانیکه چشم انتظاری های من استدر غروب های پاییز نشسته بر صندلی قدیمیو هیچ نامه ای نشانی ما را ندارد. . ....
تلخ ترین لحظه آن جا بود که لبهٔ پرتگاه ایستادیم اما کسی نگرانمان نشد ...شاید انقدر ساکت ماندیم که فراموشمان کردند ..!...
نگران من نباش...همه چیز روبه راه است...و من فهمیده ام بدون تو هم میشود زندگی کرد...حسابی جایت خالیست که ببینیدختر احساساتی و عاشق پیشه ی آن روزها مردی شده برای خودش!که هر روز صبح با عجله فقط دست و رویش را می شوید و سالهاست نه چشم هایش سیاه تر می شود و نه لبهایش سرخ تر...که هر روز دردهایش را حل می کند توی لیوان چای تلخش و همه را یکجا با هم سر می کشد و اتفاقا هر روز لعنت می کند داغی را که به دلش مانده...حسابی جایت خالیست که ببینی دختر...
اگر به چند سال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم و میگویم: هیچ چیز آنقدر که نگران بودی، نگران کننده نبود.هیچ چیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود.هیچ چیز آنقدر که فکر میکردی زیبا و دوست داشتنی نبود.هیچ چیز آنطور که تو تصور میکردی نبود، اما همه چیز همانطور بودند که باید میبودند.درست، به موقع، دقیق، موقت و اجتناب ناپذیر....
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
گریه کردیم ...دو تا شعله ی خاموش شدهگریه کردیم...دو آهنگ فراموش شدهپر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با همعشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هممرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم...زندگی حسرت یک شادی معمولی بودزندگی چرخش تنهایی و بی پولی بودزخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیمزندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیمشعر من مزه ی خاکستر و الکل می دادشعر، من را وسط زندگی ات هل می دادشعر من بین تن زخمی مان پل می شدبی...
چرا نگرانی؟ اگر نهایت تلاش خود را کرده باشی، نگران بودن آن را بهتر نمی کند....
پاییز تمام شهر را محکم در اغوش گرفته....چقدر میلرزد....میبارد....چقدر بی تاب است....نمیداند افتابی باشد و بخنددیا سرد باشد و ببارد...نگران فردایی است که زمستان بیایدو شهر را از او بگیرد....و تنها یک چیز پاییز را نابود میکند؛اینکه...رسیدن زمستان حتمی است......
نگرانم جانااین روزها پاییز راچگونه نفس می کشی ؟!وقتی از هزاران عابری کهاز کنارت می گذرندیکی من نیستمگفته بودی :نفستبه نفس های من بند است !!!...
خیلی وقت استکه همدیگر را گم کرده ایم،عصبی تر از گذشته شده ایمو به همدیگر رحم نمی کنیم!چه بر سرمان آمده است؟کاش کمی به روابط مان فکر کنیم!کاش کمی بیشترنگرانِ فاصله ای که بین قلب ها افتاده است؛باشیم!...
آیا نگران این نیستی که بعد از مرگ همه تو را به فراموشی بسپارند؟- خب، تو نگرانی؟فک نمی کنم. من با آدم های زیادی در ارتباط هستم که با هم صمیمی هستیم. وقتی عشق بین ما هست، مگر می شود فراموش شد؟ عشق کلید زنده ماندن است حتی بعد از مرگ."مرگ پایان زندگی هست ولی رابطه ها ادامه پیدا میکنه."میچ البوم سه شنبه ها با موری...
به تازگی آموخته ام که همه برای منفعت خودشان یاد من میوفتند ، برای کمی بهتر شدن حال خودشان دست به هرکاری میزنند، آموخته ام که باید از هرکسی انتظار هرکاری را داشته باشمباید خودم را از این جماعت منفعت طلب دور کنم ، حتی اگر درحال مرگ باشم هم نباید به این آدم ها پناه ببرم چرا که آنها نگران لباس سیاهی که کهنه است میشوند !در کنار پنجره مینشینم و کتابم را میخوانم و لحظه های واپسین عمرم را سپری میکنم و با آرامشے خالصانه با این دنیای پر درد و غم وداع م...
حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسکپیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسکبا باد به رقص آمده پیراهنت امادر عمق وجودت هیجان نیست، مترسکشب پای زمینی و زمین سفره ی خالی ستاین بی هنری، نام و نشان نیست، مترسکتا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بودچشمان تو حتی نگران نیست، مترسکپیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ستپایان تو پایان جهان نیست، مترسکاین مزرعه آلوده ی کفتار وکلاغ استبیدارشو از خواب زمان نیست، مترسک...
من زیاد زندگی را به خودم زهر کرده ام. زیاد خریت کرده ام. جمعه های زیاد، عیدهای فراوان، سفرهای دور و دراز، شب هایی که باید موفقیتم را جشن می گرفتم، وقت هایی که باید از طعمی که میچشم لذت می بردم، من حتی ایستادن زیر ایفل را به خودم زهر کرده ام، حتی آخرین سیزده بدر پیش از سی سالگی را، حتی وقتی بزرگترین جایزه زندگیم را می گرفتم، من حتی آزادی نوشیدن یک ظرف بزرگ آبجو یا یک قهوه فرانسوی را در حالی که باد توی دامنم می پیچید به خودم زهر کرده ام. از حماقت. ...
من از همون روز اول، «نگران» به دنیا اومدم. نگرانِ گم کردن، نگرانِ از دست دادن. خوب که نگاه می کنم، می بینم من همه ی عمرم رو ترسیدم. بچه که بودم، از همون اولین روز مدرسه نگران گم کردن کیف و دفتر و کلاهم بودم. هرچی بزرگ تر شدم نگرانی هامم بزرگتر شد. از یه جایی به بعد نگران آدمایی شدم که هر لحظه می ترسیدم از دست شون بدم. آدمایی که بخاطرشون زندگی می کردم. تازه اون جا بود که فهمیدم من حتی برای خودمم زندگی نمی کنم. من هیچ وقت نفهمیدم وقتی کسی آدم رو تر...
من غمگینم. من کسی نیستم که خیال می کنید. من آن زن قوی شکست ناپذیر نیستم. من مدافع حقوق زنان نیستم. من منجی کسی نیستم. من مردستیز نیستم. من عصبانی نیستم. من یک زن عادی ام. با زخم های عادی. با آرزوهایی شبیه آرزوهای شما. من هم قدر شما خسته ام. من هم قدر شما ناامیدم و میدانم از دستم برای خودم هم کاری ساخته نیست. من می خواهم داستانم را بنویسم. کتابم را منتشر کنم و این میان خانه پرش هفته ای یک بار بروم کافه و یک لاته سفارش بدهم با پای سیب. دلم میخواهد ...
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ...
کسی که نگران مغلوب شدن باشد، شکستش حتمی است....
محبوبِ پاییزی امنگرانِ آمدنِ یلدا نباشتو که باشییلدا آخرِ آذر نیستشروعِ خواستن اتیک دقیقه طولانی تر است...
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم...؟حال همه خوب است من اما نگرانم...!...
نگرانم!پاییز داردبه نارنج ها می رسداگر نیایی، تمامِ باغدِق می کند...
نگران نباش!یلدا رفتدیگر شب هایِ نبودن،کوتاه می شود عزیز...
چیزی که تو را نگران کند، اختیارت را به دست می گیرد....
امشب ای یارِ رها از غم و نیرنگ، برقصبا دو تا هم دل دیوانه ی هم رنگ برقصبشکن خلوت بی معنی شب را، اخوی!!هم صدا با تپش، ساعت و آونگ برقصنگرانی که چه دارد، به سرت می آید؟زورکی خنده بزن،، با دل دلتنگ برقصماهی برکه ی خود باش و به همتای خودتتن، رها از لجن و هیزی و خرچنگ برقصاین همه سادگی از رونق و مُد افتادهباز هم با دل بی کینه و یکرنگ برقصامشب ازطایفه ی غم،شب تاوان شده استفارغ از فوت وفن وفرصت و فرهنگ برقص...
من، اتاقِ تو هستمنگران دستگیره هایی که بی دستِ تو می افتندنگران لباس هایی که اندازه ی هیچ حوصله ای نمی شوندنگران گلدان هایی که آب از گلویشان پایین نمی رودمن، اتاقِ تو هستممنتظری بی سامانکه به زودی در این شهر گم می شودسقفی سراسیمه که نمی داندتا برگشتن تو به کدام دیوار تکیه کنداتاق تو هستمبا چند چراغ محزونکه تمام اشیا را به سمت پاییز می برند...
خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک تر کنم. دارم تلاش می کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی.خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده ایم، ما هنوز در راهیم و راه های نرفته ی زیادی پیش رو داریم. هنوز مانده تا روزهای خوبمان، هنوز مانده تا رهایی، هنوز مانده تا پا را ...
پیدا کردن جاییکه کسی زیبایی ات را کشف نکندکار سختیست!این روزها همه عکاس شده اندو من دیوانهنگران پخش شدن آوازه ی زیبایی ات در شهر هستمهمین دیشب که آسمان دلش گرفته بودخودم دیدمخدا با دوربینش داشت از تو عکس می گرفت...
"مثل همیشه"، آرام از تخت بلند میشود که من بیدار نشوم.همیشه نگران است بی خواب شوم، میداند بی خواب هم میشوم اما در تمامِ این سالها عادت کرده ام به ترتیبِ صداهایی که بیداری اش را نشان میدهد. صدای قیژ قیژِ تخت، لِخ لِخ دمپایی هایش، آب کردنِ کتری، روشن کردنِ گاز و کشیده شدن پایه های صندلی که یعنی دیگر کارش تمام شده و نشسته بر روی همان صندلیِ همیشگیِ پشتِ میزِ گردِ نزدیک آشپزخانه.این روزها متوجه اهمیتِ "مثل همیشه بودن" میشوم....
نگران نباش، هیچ اتفاق خاصی نیفتادهفقط کمی دلتنگ تر شده امکمی خسته تر، کمی افسرده ترکمی پیرتر، کمی....راستی که چقدر کمی هایِ زیادیدارند به احوالاتِ بدِاین روزهای من اضافه میشوندمیدانی من همیشه از سمتی زمین خوردم کهاعتماد داشتم تکیه گاهم خواهد بودحالا وقتی با بغض روی زمین مینشینمو تکه هایِ غرورم را جمع میکنممیفهمم چه بر سرِ احساساتم آمدهگاهی وقت ها باید بعضی حس ها راتویِ نطفه خفه کردمن دیگر به دیوار هم تکیه نخواهم زدآد...
دیروز را فراموش کن ، چون او هم با تو همین کار را کرده...به خاطر فردای نیامده هم نگران نباش، شاید نیاید...چشم هایت را باز کن و هدیه ی باارزشِ "امروز" را ببینلبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده ...صبح یادآور زیبایی هاست ، یادآور زندگی نو ، شروعی نو ، نگاهی نو و امیدی نو ......
صدای شکستنِ قلنج ِ تاریخ را می شنوم؛که آماده ی شروعِ مجددِ لوپِ تکراری خود است؛تا باز بشر آبستنِ کودکِ حرامزاده ای شود که صاحبش نا پیداست؛و فقط دردی بدتر از زایمان و عشقی شبیه به مادرانگی از آن به یادگار خواهد ماند.هر راه و تلاشی برای رهایی از این درد تنها دردی بیشتر به ارمغان خواهد آورد.تنها امکانِ پیش رو ، خو کردن به درد است.طوری که اگر نباشد ، باید نگران شد.عاشقانِ خوشحال،مردمانِ بی درد و روشن فکرانِ امیدوار ، تمام افکار شما توهم...
در مورد آنچه مردمفکر می کنند نگران نباش،چون آن هااغلب این کار را نمی کنند....
دل نگرانمبرای دشت های گندمی کهبا گیسوان رهای "تو" در بادپنجه در پنجه نشدند......
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...
جایی خوانده ام پرنده ای که به روی شاخه درخت نشستههیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیستزیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پر خود اعتماد داردآن روز فهمیدم زنی که قوی است....زنی که اعتماد به نفس دارد ....زنی که میداند دویدن آهو از چشمانش زیباتر استزنی که در شرایط بحرانی زندگی همیشه یک راه دوم در آستین دارداین زن فقط میتواند یک پرنده باشدحتی یک گنجشک مادر که به بالهایش ایمان دارد نه شاخه درختان و به همین خاطر تا همیشه فانوس روشن...
ان زمان من هم جوان بودم بی خبر از این جهان بودمدر نظرم تو لطف خدا بودی مظهر عشق و مهر و صفا بودیتو شاد و من تیره روز رفته ای من هنوزخاطره تو کی میرود از یادم میدهد اخر عشق تو بر بادمسال ها بگذشت از ان زمان بی خود و بی هوده همچناندیده به ره دارم که تو باز ایی بهر دلم با راز و نیاز اییتو رفته ای من هنوز نگران شب و روزداغ فراغت بر دل خود دارم گریم و عشقت میدهد ازارم...
.نهان شده در نیمه ی تاریک خیالدودو می زننددیده هایی نگرانبه دنبال رد پایی شایددر کهنه قبری نو شکافتهو انفجار اشکاز حدقه ی پریشانی هامی خراشاند گستره ی پیش رو...
کاش امروزاتفاقِ قشنگی می افتادمثلاکمی نگرانم می شدی!یا اصلازنگ می زدی و می گفتیدوستت دارم...