سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پیرمردی خسته از دنیای خود از میان کوچه های شهر میگذشت یاد معشوق در میان پاکت سیگار او کس ندانست !!اما سخت عمرش گذشت.........
وقتی به پارک می روم ، پیرمردهایی می بینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن !شاید به گذشته فکر می کنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید به این فکر می کنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ......
میان اُبهت جنگل و صدای طبیعت سایه ای از یک مرد توجه ام را جلب کرد. نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد است، که روی زمین به جستجوی چیزی ست و هرازگاهی اطرافش را بانگاهی مُبهم و سردرگم نظاره می کند. احساس کردم که در جنگل گم شده و یا کسی اورا اینجا به قصد رها کرده است. به شدت کنجکاو بودم که بدانم به دنبال چیست؟! خواستم نزدیکش شوم تاباهم به پیدا کردن آن چیز بپردازیم. اما مکثی کردم و سر جایم ایستادم. پیرمرد اصلا مرا نمی دید و حواسش جای دیگری بود. زمزمه هایش...
اواخر پاییز بود و هوا دیگر از خنک بودن سر گذاشته بود به سرما. جمع مان جمع بود. کنار بشکه ای که از آن یک بخاری هیزمی درست کرده بودیم نشسته و منتظر شام بودیم. آخر وقت بود که تازه یادمان افتاد برای شامی که امیر تدارکش را دیده بود، نان نداریم. پروسه لباس پوشیدن و از حیاط خیس و بارانی گذشتن خودش چند خان از شاهنامه فردوسی بود و بعد از آن می رسیدیم به این قسمت ماجرا که حالا این وقت شب نان از کجا پیدا کنیم.دنبال نان گرم بودیم و کوچه به کوچه آن خیابان...
دنیای زنده دفن شدن زیرِ دردهادنیای نم کشیده ی ما پیرِمردها!ما مهره های کوچکِ از دست رفته ایمبازنده ایم در همه ی تخته نردهاسربازهای گم شده لبخند می زنندوقتِ عقب نشینیِ ما در نبردهادریای سر بُریده ی مان گریه می کندهمراه با جنازه ی دریانوردها■ای برگِ ساده! سبزیِ خود را نشان مدهوقتی تو را محاصره کردند زردهامرغِ سحر تلاش مکن! غیرممکن استبیدار کردنِ همه ی خوابگردها!حامد ابراهیم پورغزلی از کتابِ سرخپوست ها...
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ...
سرمایه داریا صاحب کارخانه ای می شدم اگر؛هر صبح از زیر قرآن چشمهایت ردم میکردی،حالا فقط پیرمردی شدمکه پینه های دستانشصورت خاطراتش را زخمی می کند!...
آن پیرمردکه عمریعصای دست همه بودامروزتوان خرید عصای خود را ندارد...
در من پیرمردی با اعصابِ ضعیفکه تمامِ خانه را به دنبالِ عصایشبه هم میریزددر من کودکی های نکردههزاران فریادِ به گوش نرسیدهخنده هایِ درنیامده از ته دلنَخ به نَخ سیگارهایِ شبانهدر من هزاران راهِ نرفته....من وارثِ امپراطوریِ حسرتهایِبر دل نشسته ام......
جمعه پیرمردیست کهنسال که تنهاروزش را سپری می کند...
پیرمرده اونقدر تو حج به ستون شیطان محکم و دقیق سنگ میزد کهشیطان تو بلندگو اعلام کرد:گودرزی از ایرانیواش تر بزن حیوان، گولت زدم، ارث بابا تو که نخوردم....
پشت در توالت عمومی منتظر بودم پیره مرده در بیادخیلی طول کشیدداد زدم حاجی بسه دیگه اه ملت الاف کردیهاقیچیش کن دیگه سنگ کلیه گرفتیمگفت پسرم قیچی همرام نیست خودت بیا گازش بگیر قطع بشهپیرمرد کثافت تا خود خونه یاد حرفش میوفتادم هی تف میکردم اح ......
چه زیبا گفت پیرمرد خیاطزندگى هیچوقت اندازه ى تنم نشدحتى وقتى خودم بریدم و دوختم ......