زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.
پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.
خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.
هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ نوه اش را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت. در یک ماه، چند بار به مکه می رفت و برمی گشت. قدرتِ خیالش غیرقابل انکار بود!
سرفه ا ی سنگین کرد و بلند با خودش گفت: «اگه زن و دخترم تا یه ساعت دیگه برگردن عالی میشه!»
ماشینی رد شد و راننده اش سرش را به نشانه ی سلام تکان داد. حاج علی خودش را به ندیدن زد! ترحمِ اطرافیان او را به شدت آزرده خاطر می کرد.
دودِ ماشین را دنبال کرد که دور و دورتر می شد.
تشویش نامشخصی گریبانش را گرفت. عصایش را از کنارِ دیوار برداشت و آرام آرام به سمت خانه ی همسایه رفت... زنگ را فشار داد و بلافاصله بعد از جواب دادنش، گفت: «شما از مهناز خانوم و دخترش خبری ندارین؟! دیر کردن، کم کم دارم نگران میشم!»
همسایه با ملایمت جواب داد: «پدر جان، اونا خیلی وقته که قرار نیست بیان. اگه یه بار دیگه اینجا زنگ بزنی، مجبور میشم تو رو به خونه سالمندان معرفی کنم! برو یکم استراحت کن، بعدش شامت رو واست میارم!»
حاج علی شنید که دختر دایی اش، قبل از قطع کردن زیر لب گفت؛ پیرمردِ بیچاره!
سرخ و سیاه شد، عرقی بر پیشانی اش نشست و لرزش دست و پاهایش شدیدتر شد.
در همان حال که قلبش تند می تپید، به یاد آورد که زنش را چند ماه پیش از دست داده و دخترش هم فقط به وقتِ نیاز سراغ او را می گیرد...
او نمی خواست باور کند که سال های انتهاییِ عمرش را باید بدون یار و هم صحبت بگذراند.
تنها قدم گذاشتن همیشه فلاکت بار است. حالا فکر کن یک پایت لبِ گور باشد و بخواهی مسیرِ زندگی ات را در گوشه ای به پایان برسانی... روزگارت تاریک خواهد شد!
او در تلاش بود، خود را از چنگِ واقعیت رها کند و با کمرِ خمیده اش جلوی آن می ایستاد.
اصلا همین که باور داشت بیخیال بودن سخت است،
این کار را غیر ممکن تر می کرد...
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن