پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گل آفتابگردانزلف خود گرفته پنهانسر ذره ای حسادتبه ستیز گشته با مندگر دست بکش ز گریهرخ خود به من بگردانبزن لبخند دلبرانهبزن بر این فراق پایان.هیچیک...
ابرازش کنی..عشق پایانی ندارد که تو آغازش کنیشور و شوقی در من و سازش کنیعشق را خواندند در روز ازلتا که بر معشوقه ابرازش کنی...
دوباره باران گرفتباران معشوقه ی من استبه پیش بازش در مهتابی می ایستممی گذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمی گردیشعر بر می گردد......
تو یک دشت از نرگس و سوسنی!تو سرگیجه ی یاس و آویشنی! نگاه تو دریا! صدایت بهشت! پیام آورِ ناز و رقصیدنی! تو معشوقه ی قلب این شاعریخدایی و شاید به شکل زنی! ببین! واژه هایم خجالت کشید...تو از وصف در شعر، هستی غنی! و من تا ابد دوستت دارم وتو «تنهاترین» آرزوی منی! ◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
یک حادثه ی تلخم و یک خاطره ی زهرآری تویی آن قندتر از قند ولی قهرمن کوچه ی بن بستم و یک مرد خیالیتو دختر زیبایی و شهزاده ی این شهرمن بی خرد و گمشده در عصر زوالمتو نابغه ی قرنی و علّامه ی هر دهرمن دوزخ خشکیده در این جای جهانمتو چشمه ی شیرینی و جاری شده در نهرکوبنده ترین حالت چشمت به من افتادباید که بمیرم من از این مهر و از این قهر🔸عنوان شعر : خاطره ی زهر ✍شاعر : مهدی سلمانی🖇تفسیر مهدی سلمانی : این شعر درباره یک خاط...
گفتی که می خواهم تو راگفتی و تو زیرَش زدییک روز معشوقه ت بُدَمیک روزِ دیگر، دیگری!یک روز ابرِ بارشییک روز چترِ خواهشیجانِ دلم آخر بگومستی تو یا مجنون وشی؟!شیما رحمانی...
تمام دردهایم را، --به [دریا] سپردم!گمان بردم؛ گوشی شنوا دارد وُ محرم اسرار است.غافل کهمعشوقه ای دارد؛ به نام [ساحل]... لیلا طیبی (رها)...
«گاهی از کوچهٔ معشوقهٔ خود می گذرم»تا که هفت بندِ دلم را به نگاهش ببرد...!ارس آرامی...
ای حضرت معشوقه جانان تو کجایی؟در شعرِ شبم قافیه بدجور خراب است!ارس آرامی...
چون زنی یاغی بشود،قطره به قطره، اشک هایش رامیان زنبیل اش می گذارد وتنهایی را می فروشد برای معشوقه ای!!شعر: روژ حلبچه ای ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
می خواستم به سربازها بگویمنامه ی معشوقه هایشان را اگربلند بلند بخوانندجنگ تمام می شود... ....
«گاهی از کوچهٔ معشوقهٔ خود می گذرم»تا که هفت بندِ دلم را به نگاهش ببرد..!!ارس آرامی...
حواسم بود به پریشونیش...به هوای وسیله آوردن رفت بیرون و وقتی که برگشت، بوی سیگار برداشت کلِ اتاقو!گفتم:- نکِش بدبخت! می میریا!با پوزخند روی لبش، سرشو گرم کرد به باز کردن کروم و ویکریل و...پرسیدم:- خانومت مشکلی نداره؟صداش خش دار بود، از سیگار یا چی؟ نمی دونم!+ خانومم؟ نه! مشکلی نداره!ولی قبلنا...انگار داشت با خودش حرف می زد...+ یه مدتی ترک کرده بودم، بعد ده سال گذاشته بودم کنار؛ یعنی یکی بود که براش مهم بود کشیدن و نکشیدنم!...
دیربازیست که با خیالت درحیاتم،چه شعر های که از چشم هایت نگفته ایم جانان من! بازگشتن تو مثل بارش برف در کویراستهمانقدر نا ممکن،اما چه بگویم؟ چه بگویم از عشق سرکوب شده در سینه اممعشوقه تمام نوشته هایم؛ خبرت هست که هرشب در خیالم گیسوانت را می بافم؟! خبرت هست...؟مدتیست خبری از توندارم، چشم به انتظار نشسته ام و شمع روشن کردم و در تاریکی می نویسمخداراچه داند؟ شاید واژه ها تورا زنده کردندشاید قلمم، افسانه هارا به دنبالت بفرستدچه بگو...
ی حالتی هستکه قلب ی ضربان رو جا می ندازه؛به نظرم قشنگ ترین دلیلی که می شه براش آورد اینکه اون لحظه یاد معشوقه ش می افته :) - کتایون آتاکیشی زاده...
هر زنی دوست داردمعشوقه اش مردی باشدکه خط به خط معنایش کند...زن ها انتظار عجیبی دارند ،گاهی دلشان می خواهدنگفته هایش را بشنوی...و برایش اصلا مهم نیستچگونه این کار نشدنیممکن خواهد شد...زن ها عجیب دوست داشته شدنرا دوست دارند...!!دوست داشتنی که بههمین راحتیها تمام نشود وتا بینهایت ادامه پیدا کند...زن ها موجودات عجیبی هستند ؛زن ها را زنانه بفهمید ......
این تناقض را که میبینی فقط در ظاهر است...عاشق و معشوقه بِسیار،عشق امّا نادر است!ع.موسوی...
"دوستت دارم" ، در زبان مردان شکل های مختلفی دارد !بعضی ها با یک شاخه گل ... بعضی ها با یک چشمک در یک مهمانی شلوغ ...برخی با بوسه ای آتشین در نیمه های شب ...عده ای با گفتن : "خانم، آستینم را تا میزنی ؟"اما فقط تعداد اندکی از آن ها بجای گفتن دوستت دارم، برای معشوقه شان شعر می سرایند ...با این تفاوت ،که می خواهند ، تمام دنیا از این دوست داشتن با خبر شوند !...
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست...
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست اش نمی گنجید. عشق اش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد. سه ماه بود با مریم آشنا شده بود و حدود یک ماهی می شد هر روز بعد از خروج شوهرش به سراغش می رفت.در راه به زرنگی خودش احسنت می گفت و به برنامه ی فردایش با مریم فکر می کرد.چند خیابان آن طرف تر خانه داشت. وقتی وارد خانه شد. برگه ای کاغذ را روی...
بهار بدون معشوقه نوبرانه ای ست دردناکفرزانه محمدیان...
آن قدَر تورا به حریرِ جان می سرایمتتا شهر تب کنددر حسرت داشتن معشوقه ای شبیه تو...ارس آرامی...
امشب دوباره سینه ی من درد داردفهمیده ام دنیا فقط نامرد داردکانون خورشیدم اگر دست تو باشد!دنیا هزاران ماه و فصل سرد دارداندیشه ی سبز چمن باور نداردهر فصل سبزی سرنوشتی زرد داردمن ماه را هرشب سر یک کوچه دیدماین آسمان هم عاشقی شبگرد دارداز سایه روشن های عکس باغ پیداستپاییز هم ، معشوقه ای خونسرد دارد....
باز هم جمعه و معشوقه من در سفر است باز هم وسوسه دارم نکند پشت در است...
وشاید سیگار اختراع سرخپوستی بود کهمی خواست به معشوقه اش پیام کوتاه بدهد......
عاشق بیچاره از معشوقه ات خون شد دلت؟!نوش جانت، دنده ات نرم، خاک عالم برسرتارس آرامی...
جای یک معشوقه در کنج خیالم خالی ستای شاه بیت غزل، دیوان در انتظار توستارس آرامی...
ای حضرت معشوقهٔ جانان تو کجای؟در شعر شبم قافیه بدجور خراب است! ارس آرامی...
ای که از کوچه معشوقه ما می گذریبه هوش باش که این کوچه بن بست استدر آن کوچه سال هاست دو پنجره در حصر استبین آن پنجره ها دیواری ستپای این دیوار چه دل ها شکسته است،روی دیوار به حراست یاس خشکی نشسته است!لب پنجره ها پیچکی سال هاست راه وصال را بسته استبه تفنن گذری کن اما به یاد باش:راه وصال در کوچه معشوقه ها ،همیشه بن بست، است! ارس آرامی...
آهسته آهسته پاییز از راه رسیدفصلی پر از تبعیضکه متعلق به اقلیت هاستآن اندک معشوقه های حقیقی که دست دردست هم در پارک های حوالی شهر روی برگ های زردنارنجی قهوه ای وخشک که همانند فرشی روی زمین پهن شدهقدم می زنند..درهمان حین اگر باران بزند چتر باز نمی کنند وحسابی هوای دونفره را استشمام می کنند.به کافه می روند وقهوه ای گرم سفارش می دهندوبه همین بهانه سیردل به هم نگاه می کنند.آری پاییز متعلق به معشوقه های دراقلیت استهمان هایی که حسابی دل...
سردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود منهی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموشت گلوله استمن باشم و بدست غم بود بسی تفنگهااز جنس مردن است این توقف و درن...
کتاب شعرم روی دستم مانده بود ،هیچ ناشری قبولش نداشتمی گفتند :هیچ کس با اینها عاشق نخواهد شد و هیچ عاشقی با شعرهای تو برای معشوقه اش پیام نمی فرستد .هنری در آن نیست نه ایهامی ، نه آرایه ای راست می گفتند ،آنها همه تو را کم داشتند و من نام تو را به شعرهایم اضافه کردم و حالا هر که از کوچه شعرهایم رد می شود بوی یوسف را می گیرد و هر که می خواند دهانش پر از شیرینی عشق فرهاد می شودچه شعری شد ،شعر تو...
جان منمن نه برای جوانی سی سالگی هایتنه برای ناز چشمان سیاهتنه برای بازوان نیرومندتو نه برای سبزی و طراوت بهارتکه برای خزان تنهایی هایت آمده اممرا ببر به روزهای سالخوردگی اتبه سردی و خشکی زمستانتبه چین و چروک های پیشانی اتبرف نشسته روی موهایتو خستگی و درد زانوهایتبه روزهایی که دست های لرزان تورا خواهم گرفتبا چشم های کم سوی تو خواهم دیدبا عصای چوبی تو قدم خواهم زدو در خط عمیق لبخندت لانه خواهم کردهمان روزهایی که فراموش...
نقره داغ...!حال و روز یک مرد عاشق است،مرد عاشقی که فکر می کرد؛چون عاشق استمعشوقه اش هم بایدبه همان اندازه عاشقش باشد !!!!...
عشق تو باعث میشه کهبه آب وُآتیش بزنمامّانتونم یه لحظهازچشم تودل بکَنَم...
جانان منسلول به سلول تنم معشوقه تو میشود اگر مرا بنوازییفقط میخواهم...تو باشیدستانت باشندسیم های این گیتارباشندعشق باشدآن زمان است که عطر عشق نه تنها انگشتانت را بلکه تمام شهر را هم عطر خود میکندجانان مناین گیتاربند بند وجودش از نیامدت غبار گرفتهاین گیتارسر می دهد از قصه دیروز ها، معمای فرداهااین گیتار نواختن باتو را عشق میداندو در آخراین گیتاربوی سیم های بیگانه را بر انگشتانتان مردانه ات میفهمداین گیتار تجربه ه...
ازبس که فراق عشق بیگار کشیدبرنیمکت غم نشست وسیگارکشیدمعشوقه ی خود به حالت مست کشیدنقاش شدو از عاشقی دست کشیدگفتند:چرا ازعاشقی دست کشید؟ازعشق دو جاده رو به بن بست کشید...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب قصه ات قصه ای دیگر استسردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود من هی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموش...
همه از معشوقه شوال هلالی خواهندمن آن هلالی که در خم ابروی اوستارس آرامی...
گاهی برای از تو نوشتن کم می آورمباور کن....تمامی این نوشته های شبانه بهانه ستتنها میخواستم بگویم : ای حضرت معشوقه بی وفا،دلم برایت تنگ شد ست و بس.....«فاطمه دشتی»...
عطر یک مایع خطرناک است. توى شیشه هاى فانتزى خوش رنگ فقط یک کار میکند، گولت میزند.عطر ها حتى از سیانور و مرگ موش و آب و آهک خطرناک ترند. کافیست یک بار توى یک خاطره مشترک آنرا به گردنت پاشیده باشى. و روز دیگرى جایى که اصلا توان یادآورى خاطراتت را ندارى دوباره چند قطره اش زیر بینى ات بپیچد ، تو را درست پرتاب میکند وسط آن خاطره مشترک لعنتى. من تازگى ها وقتى کسى را توى عطر فروشى میبینم که در به در دنبال عطر با ماندگارى بالاتر است باورم نمیشود. میدانى،...
مرا هنگام رفتن، در بغل کردی، ولی این کار دقیقٱ مثل بسم الله یک قصاب می ماند.....
و ستاره تمام روز را منتظر می ماند تا شب شود و برای ماه عاشقانه برقصدو ماه تمام روز را منتظر می ماند تا شب شود و در رقص معشوقه اش غرق شود شب بخیر ماه من♥️🌚...
گونه های آفتاب سوخته اش را بوسیدمچشم هایش چقدر می گفت:دوستت دارم...
من دلم را مامن عشق و صفایی ساختمعشق خود را بی ریا من ساختمیک دل آکنده از مهر و صفا من ساختمدر پی معشوقه ای من در خفا میساختماز غم تنهایی ام من در خفا میسوختم،میساختمدر سرم معشوقه ای میساختمکز فراغش جون و دل میباختمدر خیالم من برایش جمله ها میساختمناگهان در یک شب غمبار دل معشوقه ای در این جهان من یافتمعشق خود را بی ریا من در راه عشقش باختممن برایش مهر بی حد و نصابی ساختمعشق خود را همچو شهد در کام او انداختمشهد این عشق زیادی...
من ندارم آن صبر حافظ شیراز را ،،غلط می کنی از کوچه معشوقه ما... !!ارس آرامی...
عازم کوچه معشوقه شدم، خواجه پیر ،حذر داد که سر می شکند دیوارش ،گاه باید به سر از کوچه معشوقه گذشت ،بگذار تا که سرم را بشکند دیوارش !ارس آرامی...
گاه باید به سر از کوچه معشوقه گذشت ،،بگذار تا که سرم را بشکند دیوارشارس آرامی...
من ندارم آن صبر حافظ شیراز را ،،غلط می کنی از کوچه معشوقه ما...!ارس آرامی...
بیا مثل زمستان باشیم.که کولاک را به نیامدن قسم می دهد اما در انتظارمعشوقه اش؛گریه های دلتنگی، شبانه هایش راخفه می کند.بیا مثل او باشیم...نه جدایی قاصدک ها را باور کنیم،نه قصه رهایی برگ از پاییز را.بیا مثل او عاشق باشیم...آنقدر عاشق که به همه بگوییم،زمستان هیچ قلبی را سرد نمی کنداگه؛مانند او دوست داشتن را بلد باشیم....