پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فشن و مد بیشتر از انقلاب ها به جوامع ضرر زده اند....
ویکتور هوگو :بزرگترین خوشبختی این است کهما را بخاطر خودمان و برای آنچه واقعا هستیمدوست بدارند....
از مرگ نترسیداز این بترسید که وقتی زنده ایدچیزی درون شما بمیرد به نام انسانیت...
حتی تاریک ترین شب نیز به پایان می رسد و خورشید طلوع می کند....
او هیچوقت بدون یک کتاب زیر بغلش بیرون نمی رفت، و همیشه با دو کتاب بر می گشت....
زندگی گلی است که عشق عسل آن است....
خنداندنِ افراد موجبِ فراموشی مشکلاتشان می شود؛ چه انسانِ نیکوکاری است، آن کس که فراموشی را به دیگران هدیه می دهد ... !...
هیچ چیزی به اندازه جیب خالی انسان را ماجراجو نمی کند....
کسی که درب مدرسه ای را باز می کند، زندانی را تعطیل می کند....
ما هرکه باشیم، کسی را داریم که برای نفس کشیدنمان لازم است، اگر نداشته باشیم هوا نداریم، خفه میشویم، آنوقت است که انسان میمیرد ...مُردن از نبودن عشق، هولناک است؛ خفقان جان است !...
عشق حقیقی هرگز فرو نمینشیند !روی هیزم سوخته را خاکستر میگیرد، ولی ستارگان تابناکیِ خود را از دست نمیدهند ......
در دنیا به عقیده من هیچکس عاقل نیست مگر زن و شوهری که یکدیگر را به اندازه پرستش دوست بدارند !...
تمام جهنم واقعیدر یک کلمه وجود دارد:تنهایی...
زندگی بدون زن در نظر من گلستانی بدون گل و عطری بدون بو و خواب آسودهای بدون رویای خوش بیش نیست !...
تمام چیزی که در دلم هست فقط دو کلمه است :دوستت دارم...
ذهنم زمستانی است اما در قلبم بهاری ابدی جاری است....
هرگز در میان موجودات، مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمی شود. این ویژگی در میان هیچیک از مخلوقات نیست جز آدمیان....
همهجا شادمانی قشر نازکی است که روی رنج و بیچارگی کشیدهاند....
من اشخاص زنده را آنهائی میدانم که مبارزه میکنند، بیمبارزه، زندگی مرگ است....
در هر دهکدهای مشعلی است: معلم، که نور میفشاند؛ و کاهنی است که فرو میکُشد....
میگویند فردا بهتر خواهد شد…مگر امروز، فردای دیروز نیست؟دیروز چه کردید؟؟...
مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند.چرا که زن ها؛ عاشق مردهای بد می شوند و با مردهای خوب درد و دل می کنند....
آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند اول اینکه احساس کنندکسی دوستشون نداره دوم اینکه احساس کنندیکی خیلی دوستشون داره!...
از زندگی آموختمتا باکفش کسی راه نرفتم؛راه رفتنش را قضاوت نکنم…...
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجانان مجانی خوردم!این دیگر چه دنیایی ست .....