چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مراچه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیات...
دلبرت هر قدر زیباترغمت هم بیشترپشت عاشق را همین آزارها تا می کند.......
«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنیگاه در عشق نیاز است به تلقین کردن...
ساده عاشق شُده ام،ساده تر از آن رسوا،شُهره ی شهر شدن با توچه آسان سخت است! ️️️...
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد...
دلخوشیها را هراس رفتنت دلشوره کرد......
گفت دیده است مرا ، این که کجا یادش نیستهمه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیستاین ستاره به همه راه نشان می داده ستحال که نوبت رسیده ست به ما یادش نیست قصه ام را همه خواندند ، چگونه است که اوخاطراتِ من انگشت نما یادش نیست ؟بعدِ من چند نفر کشته ، خدا می داندآن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست او که در آینه در حیرتِ نیم خودش استنیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیستصحبت از کوچکی حادثه شد ، در واقعداشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست...
منم آن شاعر دلخونکه فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را...
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر...لای موهای تو گم کرد خداوندش را......
تو همانی که دلملک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش را...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...
نه فقط از تو دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم...
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانیچه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد...
می توان از تو فقطدور شد و آه کشید...
چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسیهرچه گوید عاشقم...میگویی: اصلا نیستی...
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید فن تشخیص نَم از چهره ی گریان سخت است...
سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم...
مرا به خلسه می برد حضور ناگهانی اتسلام و حال پرسی و شروع ِخوش زبانی اتفقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محلاحاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی اتدوباره عهد می کنی که نشکنی دل مراچه وعده ها که می دهی به رغم ناتوانی اتجواب کن به جز مرا، صدا بزن شبی مراو جای تازه باز کن میان زندگانیت بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ایسپس سر مرا ببَر به جای مژدگانی ات...
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم رادر دل ابر نگهداری باران سخت است......