جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
اغلب جهان راخیاطی می بینمبا سوزنی در دستاز این همه خلقبسیارند در حلقمتنها تویی که بیرون می آییو خیاطکه می دوزد و می دوزد و می دوزدبه حیرت می نگردبه لبانِ دوخته ام سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
ریچارد براتیگان:آخرین حیرت زمانی است که پی می بریدیگر چیزی تو را به حیرت وا نمی دارد ......
آدم رفته را حتی یکبار هم نباید دوباره دیددیدنش عشقی تازه نمیکند هیچحیرت میکنی آیا این تو بودی کهدوستش داشتی......
گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر رامیان مردمی که حدوداً می خرند و حدوداً می فروشنددر بازار بورس چشم ها و پیشانی هاو بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد......
کدام خورشید به چشمان تو بود که مولانا شدم؟و سعدی در کدامین چینِ لبت؟و تنتعطر نسترن های کدام دشت سپید؟و نوای تونوای کدام ساحل دور؟و پری روی وجودتنقرهْ مهتابِ کدام دشت شب است؟که زمانبه حیرت دیدار تو قد می کشد ومی ایستد وجان میگیرم؟...
.ز جلوه ی تو چه گوید زبان حیرت من؟ ️️️...
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیقتیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!قبری که گریه ب...
گفت دیده است مرا ، این که کجا یادش نیستهمه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیستاین ستاره به همه راه نشان می داده ستحال که نوبت رسیده ست به ما یادش نیست قصه ام را همه خواندند ، چگونه است که اوخاطراتِ من انگشت نما یادش نیست ؟بعدِ من چند نفر کشته ، خدا می داندآن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست او که در آینه در حیرتِ نیم خودش استنیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیستصحبت از کوچکی حادثه شد ، در واقعداشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست...