پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیهوده دست و پا می زنی ماهی!دلشوره نداشته باش!دریا، نام دیگرِ سراب استما هم روزیگمان می کردیمداریم زنده زنده نفس می کشیم«آرمان پرناک»...
دلخوشی ها را هراسِ رفتنت دلشوره کرد...
بازم یه پاییز ،دوباره بارونهجوم فکرت، همون خیابوندوباره دلشوره ی تورو دارمدوباره دلتنگتم عزیزمدوباره دارم به هم می ریزمچقد از این حال بی تو بیزارم... برشی از ترانه...
به دلشوره هایی کهسوار قطار شدندتا نبض مُچهایمان تندتر بدودبه عطر نیلوفری که هرگزگُل نکردیا نیمکت کهنه ی پارککه از نگاه دزدکی چنارهای پیرعرق می ریختبه دلواپسی های جیر جیرکهایمسافردلشوره ها دست به عصامی دوندکه نمکدان های میز همسریز شدند...رویاسامانی۱۴۰۲/۴/۷...
در لاب ِ لای ِ دلشوره ها و ترس ها یملب پرتگاه ایستاده اممیدانم دستم را نمیگیریفقط محض رضای خ دا پرتم نکن !...
لئو بوسکالیا:دلشوره هرگزغم فردا را فرو نمی نشاند،فقط خون شادی رااز رگ امروز بیرون می کشد ......
لئو بوسکالیا :دلشوره هرگزغم فردا را فرو نمی نشاندفقط خون شادی رااز رگ امروز بیرون می کشد....
دلشوره هایم بزرگ می شوندبزرگ و بزرگ ترو من شفاف ترین زن دنیااز هر طرف که نگاهم کنیدنیا را می بینیمی بینی دنیا چقدر کوچک است؟-آسیه حیدری شاهی سرایی-از مجموعه دستم را از دنیا بیرون میبرم...
هر لحظه ای که کنارمی لبخند از دلم نمی رود... اما نمی دانم چرا دلشوره هایم ریز ریز می شود از رفتن ات......
نشود دیدن هر بارهٔ تو تکراری تو که زیباتر و جذاب تر از هر یاریمن به دیدار تو از دور قناعت کردمنکند باز قدم از قدمت برداریدرد من دوری و دلتنگی و دلشورهٔ توست چاره ای کن که برای تو ندارد کاری با تو عاشق شدم و یاد خدا افتادموای از آن روز که من را به خدا بسپاریهرکسی جای خودش را به دلم دارد و تو چون خداوند درون دل من جا داریعاشقم بر تو و از عشق تو دیوانه ترینآن چنانم که تو در خواب نبینی، آری...ارس آرامی...
بعد از رفتنت با همه ی سختی ها کنار آمدماما این دلشوره ی لعنتى امانم را بریده است. دوست داشتن دنگ و فنگ دارد... مراقبت می خواهد... شاید تو آدم دوست داشتن من نبودی یا شایدم من! خاطراتت به زندگی ام گره کورى زده اند که لحظه ای مرا امان نمی دهند اشباع شده ام از فکرت، از خیالِ دوباره با تو بودنکاش می شد انگشتى بر خاطراتت می زدم و همه را یکجا بالا مى آوردم.چه بر سرم آورده ای دلبر؟!دیدی دلشوره هام بی جا نبودن!...
در مندلشوره ای زندگی می کند، --از جنس تو!سر می کشد،هر روز عصرقهوه ی تلخ نبودنت را. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
دست از تو بردارم کجا هر روزاین قلب سرگردونُ بسپارممن با تو عمری زندگی کردممن تا ابد عطر تو رو دارمدست از تو بردارم خیال تودست از سر من برنمی دارهعشقت تو بیداری، تو خوابم...، وایعشق تو روی دور تکرارهتنهاییامُ دست کی هر روزبسپارم و راهی شم از اینجامن بر نمی گردم به آرامشمن بر نمی گردم به این دنیابی آرزوی تو کجا بایدبا این دل دیوونه بنشینممن غیر تو چیزی نمی فهمممن غیر تو چیزی نمی بینمای بی تفاوت روبرو با من...
باید از اول این شعر تو اینجا باشیاعتبار غزل و صاحب امضا باشیرو برویم بنیشین، حرف بزن ،قهوه بنوشقسمت این است که هم فال و تماشا باشیآمدی تا که جهان خانه تکانی بکندو تو آن نقشه ی جغرافی زیبا باشیمیتوانی فقط از فاجعه ی چشمانتیک شبه تیتر شوی ،صدر خبر ها باشیآه! شیرین تر از این هم مگر امکانش استکه تو فرهاد ترین قصه ی دنیا باشیآمدی تا که تو را خواب ببینم هر شبصبح تعبیر من این است که (رویا)باشیقطره ای از تو برای عطشم کافی ...
بباف بانوببافدلشوره ی حصیر دلت رابباف بی قوارگی حوصله راوقتی روبروی صبح می نشینی تمام آینه نفس می کشدزمین میرقصدماه چشمانم کامل میشود بهار به نیایش تو می آیدای نسل سبز گیلای از تبار آفتابمیخواهم به تماشایت بنشینمشعری بباف تا در میان ماترانه ای لب باز کندتو بخندو من اشک شوق ببافم.فریده صفرنژادگیل بانو...
میلِ به گریه کردن و احساس ضعف کردن که ناشی از غم و اندوهِ بی دلیله، مربوط میشه به دلشوره و نگرانی که با دلتنگی به وجود میاد...
نگران نباش، هیچ اتفاق خاصی نیفتادهفقط کمی دلتنگ تر شده امکمی خسته تر، کمی افسرده ترکمی پیرتر، کمی....راستی که چقدر کمی هایِ زیادیدارند به احوالاتِ بدِاین روزهای من اضافه میشوندمیدانی من همیشه از سمتی زمین خوردم کهاعتماد داشتم تکیه گاهم خواهد بودحالا وقتی با بغض روی زمین مینشینمو تکه هایِ غرورم را جمع میکنممیفهمم چه بر سرِ احساساتم آمدهگاهی وقت ها باید بعضی حس ها راتویِ نطفه خفه کردمن دیگر به دیوار هم تکیه نخواهم زدآد...
جمعه هایِ ساکتجمعه هایِ بی هیاهوجمعه های اسیرِ باورهایِ تقویمِ ماجمعه ها را ما ساخته ایمبرایِ در رفتن خستگی هایِ هفتهجمعه تنها تر از من و تو استبیا چای دَم کنیم ونوازش کنیم صورتش رابنشینیم وشعری بخوانیمبرایِ رفعِ دلشوره هایشجمعه شریکِ غم ها ودلتنگی هایِ من وتواستبیا جمعه را دریابیم.......
امشب تو راآنقدر بلند نوشتمکه تمام دلشوره هامن و دل را رها کردند ومن و دل را تنها گذاشتندفقط برای از تو نوشتن......
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختمآسمان صاف است پس من خیس بارانم چراخانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختمتلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شومدوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟...
هر شباز قاب عکس بیرون می آیدچرخی در خانه می زندکنار تختم می نشینددلشوره هایمرااز روی موهای نقره ایمکنار می زندپانسمان قلب مجروح مراعوض می کندو دوباره به قاب باز می گرددمادرم چه در خاکچه در قابهمیشه دلواپس من است !...
تقویم لاابالی امسال مال توآغاز این دقایق با حال مال توافتاده روی شانه ات موهای فرفریاین روسری آبی و این شال مال توتب کرده ام من امشب و انگار عاشقمدلشوره های زخم این تبخال مال توهی می رسم به پیشت و هی دور می شویهر هفت ناز قله توچال مال توغمگین ترین دقایق تاریخ مال منآن لحظه ای که می شوم خوشحال مال تو...
تو را باید کمی بیشتر دوست داشتکمی بیشتر از یک همراهکمی بیشتر از یک همسفرکمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!تو را باید...اندازه تمام دلشوره هایتاندازه اعتماد کردن اتتو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج می زندبا تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشتتو را باید همانند یک هوای ابرییک شب بارانییک آهنگ قدیمییک شعر تمام نشدنیهمانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسویهمانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!تو را باید هنگامی که...
خدا را که دارمانگار کسی دستی به قلبم می کشدانگار کسی می گوید خیالت راحت؛من هستم ...و من تمام دلشوره هایم رامی سپارم به باد...
آدم به سرعت پیر میشود، آن هم بدون اینکه بازگشتی در کار باشد. وقتی بدون اراده به بدبختیات عادت کردی و حتی دوستش داشتی، آن وقت متوجه قضیه میشوی : طبیعت از تو قویتر است !تو را در قالبی امتحان میکند و آنوقت دیگر نمیتوانی از آن بیرون بیایی. نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم کم جدی میگیری و بعد وقتی سر برمیگردانی، میبینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست. سر تا پا دلشوره شدهای و برای همیشه به همین شکل ثابت ماندهای !...
دلشوره هرگز غمِ فردا را فرو نمینشاند ، فقط خون شادی را از رگ امروز بیرون میکشد ......
دنیا هم که از آن تو باشدتا زمانی که درون قلب یک زنجایی نداشته باشیتا درون آوازهای عاشقان زنیزندگی نکنی و سهمی ازدلشورههای زنی نداشته باشیفقیرترین مردی...
برگھایِ زردی ڪہ رویِ زمین می افتدگاهی آرزوهایِ خشڪیده است…گاهی دعاهایِ بالا نرفتہ……یڪ وقت هایی همدلشوره های بیخودی ست…ڪہ ماه ها یا فصل ها زندگیمان رامختل ڪرده بود……آنقدر ڪہ هرچہ میوه و شڪوفہ و گلروی درختان بود راندیدیم......
دلخوشیها را هراس رفتنت دلشوره کرد......
نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو میمیرمبه قدری مسریه حالتکه دارم عشق میگیرمهمه دلشورم از اینه که عشق اندازه آههتو جوری عاشقی کن کهنفهمم عشق کوتاهه...
دلشوره دارم زیاد چی به سر ما میاد اگه فردا بیاد میشه غم ها شروعرو لبامه فقط مکن ای صبح طلوع فردا شب این موقع بساط گریه جورهفردا شب این موقع خواهرت از تو دورهفردا شب این موقع سرت توی تنوره واویلا امون از این مصیبت...