دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سرعمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت...
ما را به جز خیالتفکری دگر نباشد...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمن کافر همه شب با تو به آغوش کشم...
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم...
مرده باشم تو صدایم بکنی باور کنبند بند من و بند کفنم میلرزد...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
آرزوی دل بیمار منی ...صحتی عافیتی درمانی...
عشقِ یوسف چه ستم ها به زلیخا که نکردماهرو سنگدل است گر چه پیمبر باشد...
گردشی در حول گیسوی تو می خواهد دلم...
به نگاهی تو ربودیهمه ی هستی من...
روزها که مدام با منیشب ها هم در خوابم تو چرا نمی خوابی ؟!...
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟اینجا که ساعت و آیینه و هوابه تو معتادند...
غیر تو گر بوسه زنممرگ مرا یار شود...
ای که همه نگاه منخورده گره به روی توتا نرود نفس ز تنپا نکشم ز کوی تو...
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیایک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند...
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی...
گر تو باشی می توان صد سال بی جان زیستنبی تو گر صد جان بود یک لحظه نتوان زیستن...
تو بیا مست در آغوش منو دل خوش دار مستی ات با بغلتهر دو گناهش با من...
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم ؟تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری ؟!...
قصه کوته کن مرا خواهی بمیرم از برایت ؟...
چه احسن الحالیست آغوش تو...
دوست داشتنت ابدی است...
دلم بودنت را میخواهدکاشعکس هایت نفس داشت...
فقط بگو خدا تو را برای من ساخت ؟ یا مرا برای تو ویران کرد ؟کدام ؟...
گر بگیری نظیر من چه کنمکه مرا در جهان نظیر تو نیست...
امروز عصر به سرم زدکمی شعر خواندمبگو خب...!؟هیچ_جایت_خالیدوباره_عاشقت_شدم...
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند...
بگو که مال کسی غیر من نخواهی شدخیال خام مرا تا همیشه راحت کن...
در هوای اسارت این پنجره هامن از فریاد تورا آرزو کردم...
مردن هوس است بی تو ما رااین عمر بس است بی تو ما را...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست...
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده امعشق من قبول کن هنوز بی تو مانده ام...
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود ...
پس لرزه های رفتنت هر روز ویران تر میکند این قلب ویران مرا...
می خواهم فراموشت کنماما این ماهماه هر شبتو را به یاد من می آورد...
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت...
مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت ...
بر مشام قلب من پیچیده عطر عشق تو...
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفتاز همان شب از خیالت من خیالاتی شدم...
مدتی است شببا تمام قدرت شب میشود...
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم ؟...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
دلم بودنت را میخواهد می شود بیایی ؟ بمانی و هیچوقت فکر رفتن نکنی ؟!...
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجردیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم...
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام...
لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ایبی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است...
چشم درویش بکن موقع صحبت با منمن دلم خواسته شاید به شما زل بزنم...
عاشقی لحظه ی خندیدن توست...