دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
دارد لبی که مستی جاوید می دهد ...!...
چو طاقت از دلِ بی تابِ من گریزانی......
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما رابه دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش؟...
خواهم که ترا در بر ، بنشانم و بنشینم.....
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگراناول به دام آرم تو را و آنگه گرفتارت شوم...
آن دم که با تو باشممحنت و غم سرآید......
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویتبه سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند...
می روم و نمی رود،از سر من خیال تو ......
شِکوِه ای نیست ز طوفان حوادث ما رادل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند...
آتشکده را گرمیِ آغوشِ تو نیست......
چون زلف تو،از خانه به دوشانِ توایم......
پای سروی جویباری زاری از حد برده بودهای های گریه در پای توام آمد به یاد...
...اَسیرِ گِر٘یِه یِ بی اِخ٘تیارِ خویش٘تَنَم......
من کیستم؟ز مردم دنیا رمیده ای ...
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم...
صیدی که تو را گشته گرفتار منم من.....
شوربختی بین که در آغوشِ دریا سوختم...
لب مستی آفرینت،به شراب ناب ماند ...
آن که خوابِ خوشم از دیده ربوده ست، تویی......
در جستجوی یارِ دل آزار کَس نبوداین رَسم تازه را به جهان ما گذاشتیم!...
دل و جان بردی اما....نشدی یارم......
گر تو را با ما تعلق نیست، مارا شوق هستور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست...
در چشم دلم نیش تویی،نوش تویی؛ تو......
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم...
همه شب نالم چون نی که غمی دارم دل و جان بردی اما نشدی یارمبا ما بودی ،بی ما رفتی چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی......
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبیبوسه از لب های گرم آرزو انگیز او...
برون نمیرود از خاطرَم خیالِ وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالَت...
افتادی اگر ز چشمِ مردم چون اشکدر چشم مَنی عزیز چون مردم چشم...
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
ای دل به سرد مهری دوران صبور باشکز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد...
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم...
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنمفغان که درکف من اختیاربایدو نیست...
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسیداز کتاب عمرما فصل شباب افتاده است...
جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلیمنم آن سوسن وحشیکه به ویرانه دمید......
کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگرداننه آرامی نه امیدینه همدردینه همراهی...
آن که سودا زده چشم تو بوده است منمآن که چون آه به دنبال تو بوده است منم...
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است توییو آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم...
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم...
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم...
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی...
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوزمرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز...
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگراناول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم...
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُشچند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟...
چنان با جان من ای غمٖ در آمیزی که پنداریتو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم...
به رهی دیدم برگ خزان ،پژمرده ز بیداد زمانکز شاخه جدا شدچو ز گلشن رو کرده نهان ،در رهگذرش باد خزانچون پیک بلا بودای برگِ ستمدیدهء پاییزی ،...
چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب این دل تنگ من واین دل تب دار امشب...
بی من تو چگونهای، ندانم؟ امامن بی تو در آتشم، خدا داند و من...
احوال دل، آن زلف دو تا داند و منراز دل غنچه را، صبا داند و منبی من تو چگونهای، ندانم؟ امامن بی تو در آتشم، خدا داند و من...
خسته دل داند بهای ناله را شمع داند ٬ قدر داغ لاله راهر دلی از سوز ما، آگاه نیستغیر را در خلوت ما، راه نیستحال بلبل، از دل دیوانه پرسقصّه ی دیوانه، از دیوانه پرس...