سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کردویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریختویرانه دل ماست که با هر نگه دوستصد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریختبهزادغدیری ، شاعر کاشانی...
ویران شده را حوصله ی منت معمار نباشد ویرانه ی مارا بگذارید که ویرانه بماند!...
دیگر آبادان که نه ویرانه ی درد وبلاستکوچه و پس کوچه اش این روزها ماتم سراستاز ندانم کاری و مکر شیاطین رجیم گریه دارد رونق و هرگوشه اش بانگ عزاستخورده بر دلهایمان ناباورانه نقش داغمن نمیدانم که این آثار نفرین یا دعاستآنکه دارد آرزوی مرگ خلقی را مدامباعث رنج و عذاب و ومرگ تدریجی ماستعاملان و تاجران مرگ ناهنگام شهر این بلایا ارمغان شیوه و فکر شماست کلیابی کاشانی...
از ابرها باریدیو سیل شدی و این ویرانه را ویرانه تر کردی و رفتی ، جای تو دریاست میدانم خاصیت تو آمدن و رفتن است . بعد تو اما جوانه ها در این ویرانه سر بر آوردند ، و به من زندگی بخشیدند . و من باز منتظر می ماننم تا تو دوباره بر سرم بباری حتی اگر باز هم سیل شوی و ویران کنی شاید یک روز مرا هم با خودت ببری ......
در دل ویرانه ها دنبال گنج خویش باشعشق پنهان است چون درّی به دریای صدف حجت اله حبیبی...
بغض های بجا مانده از تو جمع شدند..دانه دانه؛قطره قطره؛بی بهانه سیل شدند..سیل ویرانگی ..حال برگرد و ببین این منِ ویرانه رامبینا سایه وند...
دلم ،ویرانه ای بود از غم و اندوه بی پایانتو،این ویرانه را ،کوبیدی و،ویرانه تر کردی!منی که،هرنفس ،دیوانه ات بودم،بگو آخرچه سان آمد دلت ؟،کین سان،دلم را،پرشرر کردی؟!...
مانند شامبعد از سقوطِ داعش،،،جا مانده --رد پایت!بر ویرانه هایم!!! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
در این کُلبه در این مَعبد در این مسجد در این خانه در این ویرانه آتش گرفته به دنبال چه میگردی؛ سر بر آسمان افکن خدایت را تو میبینی Maryam bayani...
ویرانہ دل ماست ڪه با هر نگہ دوست صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت...
عاقل شدم وقتی مرا دیوانه کردیچشمان خود را جادوی این خانه کردیساقی به چشمان خمارم آشنا بودهرشب مرا آوارهٔ مِیخانه کردیاین مرغ عشقی را که پرزد سوی بامتبا چشمکی آواره و بی دانه کردیچشمم به چشمت آشنا بوده از اولمن را به خود با یک نظر بیگانه کردیآخر چه کردی با دلِ من خود ندانمتو هرچه کردی با می و پیمانه کردیمن هرچه را این سالها آباد کردمتو با نگاهی آتشین ویرانه کردیمهران بدیعی...
خط چشمت را کمی کمتر بکش ای نازنینشهر و زادگاه مرا ویرانه میخواهی چکار؟...
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
ویرانه به رودِ سرخِ خون می نگردمستانه به چشمان جنون می نگرددیریست درون من کسی زندانی ستاین کیست که از من به برون می نگرد؟!...
از تمام آبادی های قلبممن عاشقانهویرانه ای را دوست می دارمکه تو در قلب متروکم ساخته ای ......
از تمام آبادی های قلبممن عاشقانهویرانه ای را دوست می دارمکه تو در قلبِ متروکم ساخته ای ️️️...
تندیسی از چشمان زیبای تو خواهد شدویرانه ام روزی اگر از نو بنا گردد ......
عشق ،مهندس بی ذوقساخته،ویرانه ایبا آبادی احساس...
جهان من خالی ستجهان من خالی ستدر کجای این عجوزه ی پیر گم شده ایکه پیدایت نمی کنم!..درخت ها از تو سبز شدنددرخت ها از تو سبز شدندو آبشاراز تو حریر حیاتکجا گم شده ایجهان من خالی ست.....بی هیچ سخنی همراز تو گشتمبی هیچ آغوشی دچارصدایی از تو نشنیدمتنها نگاهتآه که تنها نگاهتدر هجا هجای تنم تاخته استتو نیستی/جهان من خالی ستاینک نیستیو جهان من زمهریر.. پیامی با باد برای...
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار ...جغد را ارزانیِ آن گنجی که در ویرانه است !...
جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلیمنم آن سوسن وحشیکه به ویرانه دمید......
امشب بیا فانوسِ این ویرانه یِ تاریکِ من باش...
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من چه کردی...