سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در موقع خلق رخت در کاسه ی چشمان تو جای تمام چیز ها یک کاسه می می ریختند مارا خماری ها بود از دیدن چشمان تو گاهی بشین در پیش من تا مست تر زین ره شوم گاهی برو دور از دلمتا تشنه ی هستت شومهرگاه میبینم تو را از شور شیدا می شوم من در میان مردمانشیوا و رسوا میشوم هرگاه از ره می روی با صد فغان و اشک و غم میجویمت در هر طرف من در تو پیدا می شوم...
من و تو می دانیماشک و لبخند همه زندگی استناله و آه و فغان زندگی استآمدن زندگی استبودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی استرفتن و نیست شدن زندگی استاین همه زندگی استمن و تو می دانیمزندگی، زندگی است...
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنمفغان که درکف من اختیاربایدو نیست...
چیست که عالم به فغان آمده تا مه ماتم به میان آمدهبر سر و بر سینه زن...