جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
دهانم را دوختی !حرفی با تو نزنماما نمی دانستی که چشم های منزبان من استو من با چشم هایمعشق را فریاد می زنممجید رفیع زاد...
تو رفتی و قلم را با خودت بردیو من ماندمبا یک دفتر خالیو ذکر لبکه جانم کاش که بودیمجید رفیع زاد...
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب استغفرالله بوده استیا قاضی الحاجات ما بر دل معما بوده استمجید رفیع زاد...
عصر جاهلیتبهترین زمان برایپرستیدن چشم هایت بود !کسی مرا کافر نمی خواندجایی که همه مشغولپرستیدن خدای خود بودندمن از چشم های توبه خدایم می رسیدممجید رفیع زاد...
شانه ی احساس را بر سر تو می کشمطعم خوش لحظه را ، با لب تو می چشممرغ دلم را ببین چگونه پر می زند ؟خواب به چشمان من چگونه در می زند ؟شعله ی شمع شبم دو چشم بیدار منخواب که در می زند ، وعده ی دیدار منبافته ام یک به یک حرف دو چشمان توتا که بخواند دلم ، مصرع دیوان توسایه ی چشمان تو ، ساحل دریای منغرق دو چشمت شده ، خانه ی فردای منگل که ببیند تو را غرق تامل شودغنچه ی نشکفته با ، آمدنت گل شودسرخوش و مستانه تا صبح کنم یا...
ردیف شعرهایمصدای قدم های توستبیا و با عشق بمانمن جانم رابرای قافیهانتخاب می کنممجید رفیع زاد...
خورشیدبرای تماشای چشم های توطلوع می کنداگر بخاطر ماه نبودهرگز غروب نمی کرد !چون ماه نیزهمیشه دلتنگ چشم های توستمجید رفیع زاد...
ای تو آقا محرم دلها بیابی تو خون است این دل شیدا بیابی تو این دنیا شده زندان مابی تو خون می بارد از چشمان ماهمره موج غم دریا شدیمکنج زندان بی کس و تنها شدیمای به عالم سایه ات بر سر بیامی زند دل در هوایت پر بیاشعله ی آهیم و غم ها دیده ایمتشنه ی دیدار رویت مانده ایمدر میان ندبه ات فریاد مایا اباصالح برس بر داد مامجید رفیع زاد...
حقیقت رابه حضرت دوستبه کتابشو به آب و آیینه می گویمکه چون خوابی است بی تعبیرقهوه ای بی شکرو فریادی استبه زیر آبمجید رفیع زاد...
دیگر میان شعرهایمعطر سپید به مشامم نمی رسد !صدای قدم هایت را نمی شنومفهمیدم کهمیان عاشقانه هایم قدم نمی زنیچون تو دیگربوی غزل می دهیدر حالیکهمن همیشه برایتسپید می نوشتممجید رفیع زاد...
هر شبآرزوهایم رابر روی پاهایم تکان می دهم !بیدار شوندبهانه ی تو را می گیرندتویی که دیگربرای مننیستیمجید رفیع زاد...
یه باغچه ی کوچیکیه کنج حیاط قلب مندرخت آرزوی اون بدون برگ و پیرهنروی تموم شاخه هاش پرنده ها غم می خوننانگار که از عاقبت باغچه چیزایی می دوننبیا که فصل این دلم بی تو دیگه خزون شدهدلم می سوزه واسه اون گلی که نصف جون شدهبیا که برف و یخ داره باغچه رو داغون می کنهطبیعت سبز دل و چه ساده ویرون می کنهگلها همه یخ زدن و تو ساقه شون خون ندارنپرنده های این دلم گشنه شونه جون ندارنخورشید قلب من تویی بیا تا یخ ها آب بشهبه روی دیو...
دل نوشته هایمقلب من استمهرت پنهان استدر ردیف و قافیهدر سپید و غزلبیا که تنها محرم قلبمچشم های توستکه ضرباندل نوشته های من استمجید رفیع زاد...
دردها در سینه و ، بی همزبانی بهتر استدرد با درمان علاجش هر زمانی بهتر استدرد دل کن با خدایت رو به قبله در نمازاو که باشد غم چرا ؟ پس شادمانی بهتر استهر کسی دنبال دین و رهبر و آیین خودشیوه ی دین مسلمانی بدانی ، بهتر استاصل دین است شکر حق با صوت شیرین اذانبا خبر از حال همسایه بمانی ، بهتر استندبه می خوانی بیاید مهدی صاحب زمانمعصیت را از دلت ، گر تو برانی بهتر استیا حسین تا با حسین ، فاصله یک نقطه استارزش آن نقطه را گ...
دست هایت رااندکیبه من امانت بده !می خواهمدوستت دارم هایم راتا بیست بشمارممجید رفیع زاد...
ای کاش شعر بودمزمزمه ی لب هایت می شدمیا اینکه اشک بودمرفیق چشم هایتای کاش باد بودمبا موهای تو می رقصیدمباران بودمبر تو می باریدماینک اما در دل شب هامنم با یاد تو تنهاو این ای کاش هامجید رفیع زاد...
زبان من چه خاموش و دلم سرشار از حرف استوجود سرد من بی تو ، بیا پوشیده از برف استتو رفتی و زمستان را به قلبم ارمغان دادیتو ای نامهربان غم را ، چرا بر من نشان دادی ؟همیشه عاشقت بودم میان بی وفایی هاهمیشه حرف دل این بود امان از این جدایی هاهمیشه چشم ها خیره به قاب عکس دیوارمچه شد رفتی که تنهایی دهد اینگونه آزارم ؟بیا بی تو که هر لحظه به رنگ برگ پاییزمبهارم باش هر لحظه ، که بی تو اشک می ریزمبیا دیگر قراری نیست بر این قلب...
نگو روزی نباشم !که شعرهایم مرثیه می شوندو چشم هایم غرق در اشک ،دست ها نوازش راو لب ها بوسه را از یاد می برندنگو روزی نباشمپریشانم نکنکه پریشانی فقط برازنده ی موهای توستبمانو خاطراتت را به من هدیه کنبگذاردست خالیاز این دنیا نروممجید رفیع زاد...
شانه هایتاتاق خواب من بود !چشم هایت چراغ خوابو نفس هایتقصه های هر شبمافسوسبر روی کاناپه ی تنهایی خودغم نداشتنت رادر آغوش گرفته اماتاق خواب وچراغ خواب نمی خواهمنفس هایت را از من نگیرکه هیچ قصه ای برایمشیرین تر ازنفس هایت نیستمجید رفیع زاد...
ای کاش آینه بودم !تمام قدچسبیده به دیوار اتاقتهر روز می دیدمتبی آنکه بدانیبی آنکه ببینیمجید رفیع زاد...
مانند یک بذراز دل زمین می رویمجوانه هدیه ای استکه باران برایم به ارمغان می آورددرخت می شوم به عشق توو در هر فصل از سالبرایت پاییز می شوم !تمام برگ های تنم راهدیه می کنم به قدم هایتتو با آمدنتبهار را به من مژده خواهی دادو آنگاهبا تو شکوفه می زنمبا تو بهار می شوم.مجید رفیع زاد....