سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آسوده ز جهانم بودم..رفت و ب اتش کشید جهانم را..المیرا پناهی درین کبود...
وقتی که یک قدم تا تو رسیدمبا اخم تو تا به غم عشق پریدمگمراهم فکری به حال دلم کنبرخیز بیا که عشق از تو شنیدمدر هر طرفم فقط تو را می بینملب وا کن عشقم ای شاه کلیدممو پریشان شد و شانه کشیدی دل پریشان شد سر شانه کشیدممن منتظر ساعت دیدار تو هستمبا ثانیه به ساعت دیدار دویدم...
دهانِ دریا، ... کف آلود،مرغِ ماهی خوار، ... پریشان،خورشید، ... شرمگین،ساحل، ... سیاه پوش، کسی را دریا بلعیده است؟...
فراست عسکریمندر آن روز،که باران بارید،نتوانستم،که بپرسمآیاشانه ات جای پریشانی من را دارد؟!@jameadab...
شب سردی ست هوای چشم من بارانی ستتو در خوابی و شرح حال من پریشانی ستای ماه پیشانی ام بیا ببین ای دلبر بارانی امبی خبری از من و دل در پی سرگردانی ست...
رفتی وُهمکلام در و دیوار شده ام! ***اتاقم؛پریشانی هایم را --خوب می فهمد! زانا کوردستانی...
درون سینه نالانی دل ای دلحدیث موج و طوفانی دل ای دل چو گیسوی چمن بر شانه ی باد چرا امشب پریشانی دل ای دل...
پریشان تر از موهای توفکری است که در نبودنتبه هزار راه می رودتمام کوچه های شهر را قدم می زندو قلبم را دلداری می دهدبه امید یافتننشانی از تومجید رفیع زاد...
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
حال جمعه در ما وصف پریشانی هاستباز این جمعه دلم برایت... هیچ بگذریم!ارس آرامی...
شبیه جرعه ای از قهوه ی یخ کرده می مانیکه بعد از سال ها ماسیده باشد توی فنجانیهمان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهمکه از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانیتو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدمکه از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانینمی خواهم بماسد قهوه ی چشم ت ته شعریکه مدت هاست فال شاعرِ آن را نمی خوانیتو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تاکمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانیکه می خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم راهم...
سپید می پوشد پریشانی امدر شبیکه بارانزبان درازی می کند ...موژان(م.چ)مهری چراغی...
ای عشق روزگار فراوانی ات بلندشب های نازنین پریشانی ات بلند...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
در وصف آن زلف پیچیده چه بگویم؟جز که این پریشانی بر شانه مبارک!!ارس آرامی...
گیسوی پریشان بر باد رها کرد و در وصفشچه بگویم این پریشانی بر باد مبارک!؟ارس آرامی...
خلاف عشق هایی که سری دارند و سامانیدو حاصل داشت عشق ما، پریشانی پریشانیچرا از خواب دنیا سهم ما کابوس بود و بس؟چه شد رویای ما باهم؟ نمی دانم، نمی دانیاگر در چشم هایم آنچه می خواهی نمی بینیچرا از دیدنم در اضطرابی و گریزانی؟!به آتش می کشانم زندگی را پای عشق توولی هرگز نخواهی دید در عشقم پشیمانیخدا صبرت دهد ای دل! که با دیوانگی بایدبه عاقل های شهرت عشق بازی را بفهمانیحبیب حاجی پور...
در به دری در شب تنهایی اممی کِشد این عشق به رسوایی امای که دلم با غمت آمیختهمن غزلی تشنهٔ شیدایی امکهنه کتابیست غمت در دلمخواندن این قصه تو آغاز کنبی تو تمامم شده لبریز غمبغض گلوگیر مرا باز کن قلب مرا تاب چنین درد نیستاین همه دوری نکن ای ماه من شهر دلم بی تو غم آلوده شدای که در این شهر توئی شاه منباز کن این پنجرهٔ بسته راروح مرا تازه کن از بوی خودسخت گرفتار پریشانی امیا که بیا یا ببرم سوی خودتاب ندارم به خد...
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی امطاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی امآمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی امدلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی امماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی امخوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می دانی ام؟حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام...
.بعد از تو شبانه روز طولانی شداین شهر پر از درد و پریشانی شداز خاطره ات قلب مرا بغض گرفتهر روز غروب ِخانه بارانی شدالناز اسفندفرد...
تو از هر شاهکار اصفهانی اصفهانی ترولی من بی تو از پل های تاریخی کمانی ترتب و تاب پریدن را قفس ها خوب می فهمندکبوتر هستم و رویای عشقت آسمانی ترپریشانی موهایت هزاران خون دل داردکه با پیچیدگی این داستان ها داستانی ترزمان بوسه اول، کمی باران ببارد کاشکه شرم گونه هایت زیر باران شمعدانی تربرای سالها سربسته مانده شعر لبهایتشراب اینقدر گیرا، رنگ آن هم ارغوانی ترمرا هر روز خواهد کشت موهای پریشانترها کن روسری را مرگ آسان، نا...
هر "شب" ای دل گفتگوی زلف جانان میکنیخود پریشانی و ما را هم پریشان میکنی.!...
هدف از خودکشیاکثر افرادی که اقدام به خودکشی می کنند به دنبال هدفی مشترک هستند که مهمترین آنها عبارتند از:الف) حل بحران: خودکشی عملی است که به منظور رها شدن از مشکل و بن بستی که برای فرد به صورت بحران غیرقابل تحملی درآمده است، جلوه گر می شود. به عبارت دیگر، فرد خودکشی را تنها راه حل ممکن برای نجات از سردرگمی و پریشانی خود می بیند.ب) فشارهای روانی: در بعضی موارد نیازها، خواسته ها و آرزوهای برآورده نشده چنان تاثیری عمیق بر افکار و اذهان اف...
آرام بودنم را...مدیون کسی هستم که پریشانی امرا در آغوش گرفت...
که می آید به سر وقت دل ما جز پریشانی......
طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست......
با شبی که در چشمهایت در گذر استمرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخشچرا که من حقیقت هستی رادر حضور تو جسته امو در کنار تو صبحی استکه رنج شبان رااز یاد می بردبگذار صبحم را به نام تو بیاغازمتا پریشانی دوشینماز یاد برده شود....
با همه ی بی سر و سامانی امباز به دنبال پریشانی امطاقت فرسودگی ام هیچ نیستدر پی ویران شدنی آنی امآمده ام بلکه نگاهم کنیعاشق آن لحظه ی طوفانی امدلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سال هاتا تو کمی عشق بنوشانی امماهی برگشته ز دریا شدمتا تو بگیری و بمیرانی امخوبترین حادثه می دانمتخوبترین حادثه می دانی ام؟حرف بزن ابر مرا باز کندیر زمانیست که بارانی امحرف بزن حرف بزن سال هاستتشنه یک صحبت طولانی ا...
زندگی بار گرانی ستکه بر پشت پریشانی توستکار آسانی نیستنان در آوردن و غم خوردن و عاشق بودنپدرم،کمرم از غم سنگین نگاهت خم شد...
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت ....موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشیمیخروشی......
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟...
گاه گویم که بنالمزِ پریشانیِ حالمباز گویم که عیانستچه حاجت به بیانم...
طرحِ لبخندِ توپایان پریشانیهاست ......
وقتِ خواب است و دلمپیشِ تو سرگردان استشب بخیرای نفسَت شرحِ پریشانی من . . ....
گفتم از قصه ی عشقت گرهی باز کنمبه پریشانی گیسوی تو سو گند / نشد...
چه کسی میداند شاید پریشانیِ شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!...