متن وصال
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات وصال
«چراغِ عشق»
به هر نفس که ز نامت ترانه میسازم
نسیمِ وصل، به جانم نوید میآرندم
و گرچه سایهی هجر است بر سرم سنگین
چراغِ عشق، به شبها نگه میدارندم
به شوقِ روی تو ای جان، اگرچه پژمردم
هنوز با غمِ شیرین، به عشق میدارندم
به سایهی تو اگر عمرِ...
دل به سودای وصال تو دمساز آمده
جان به امید کرمهای تو ممتاز آمده
خاک پای تو شفاخانهی هر دردی بود
باده از جام نگاهت همه اعجاز آمده
سایهی زلف پریشان تو آرامگهی
که به آن خسته دلان ره سوی ابراز آمده
آتش عشق تو سوزانده همه هستی من
این...
چه کنم که جز خیالت
به دلم کسی نباشد
که به غیرِ چشمِ مستت
نفسم دمی نباشد.
تا تو در آغوشِ من گل نکنی،
این بهار، بهار نمیشود...
اگر دستم به دامانت برسد
از عشقی لبریزت خواهم کرد
که همواره
به احساسم
دست داده است!
🕊 این قائله جز دیدنت ختم به خیر نمیشود...
و گویی تمام آفرینش
از روز ازل
این را در طومار سرنوشت من نوشته بود:
که در این غوغای پوچِ هستی
در این صحرای بَرهوت تنهایی
هیچ،
هیچ چیز
جز طنین قدم های تو
جز نسیم عطر حضور تو
این تشنگی...
شاهین چشمم گر کند گنجشک قلبت را شکار
هر مانعی را بشکنم در راه وصلت ای نگار
یا می پَرم از مانعت مانند اسبی تیز پا
جانا ببین یک کار نابی کرده ام،یک شاهکار
تو عین آب کوثری ،در از دحام تشنگی
اندازه ی عشقم به تو مثل زلیخا بی...
وجودم میدرخشد از عطر شکوفههای مهتابی،
عطری که تو در لبخندت نهان کردهای.
تو همان گل سرخی هستی، شبیه جانان،
که به ریشهی جانم جانی دوباره مینوشانی.
حروف نامت، راز تمام دوستت دارمهای نانوشته را فاش میکند،
و عاشقانههایمان را چون کتابی زنده،
تپنده و لرزان، به رشتهی تحریر درمیآورد....
نیست ما را، ز دنیا طلبی.
جز رخ دلربای او.
در شبی مهتابی از امواج نور
در میان مردمی بینا و کور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
این وصال
روزی فرا خواهد رسید...
به وصال تو رسیدن رویای هر شب است
جز چشم تو در چشم من چشمی دگر به چشم نیاید.
وصال کلمه ای پر معنا....
تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...
وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...
بهر دیدنش...
☆رباعی☆
دلبسته چنان کبوتران پر میزد
بر قامتِ خود عطرِ معطر میزد
تا گنبد و گلدسته،رضا بود رضا
با شوق وصال حلقه بر در میزد
سپیده اسدی باتخلص مهربان
بی تو
بی زندگی
در دریای عادت شنا می کنم
در خیالِ وصالت، پرواز!
من آن ماهی
که می خواست پرنده باشد...
«آرمان پرناک»
کی گفته این مسیر به تو ختم نمی شه؟!
عقربه های ساعت از هم دور می شن، در مقابل هم قرار می گیرن اما دوباره به هم می رسن؛ شب وعده ی روشنایی و روز، نوید تاریکی رو می ده؛ مگه می شه زندگی هم به ما مژده ی وصال...
وقت وصال،
مگر خدا و
ماه شب چهارده بدانند
که به چه مشقتی به هم رسیده ایم.
شعر: جمال غمبار
برگردان: زانا کوردستانی
وصال کلمه ای پر معنا....
تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...
وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...
بهر دیدنش...