پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چند گِرَم حنای ناچیز،،،سالخوردگی اش را پنهان می کرد...اما،،،چروک های چهره لو می دادندش! زانا کوردستانی...
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
من دلتنگی را حنا کرده ام بر دستهایم.تا تو را یاد کنم....
دختر قشنگمامیدوارم مثل حنا با مسئولیتمثل کوزت صبورمثل ممول مهربونمثل جودی شاد و سر زندهو مثل سیندرلا خوشبخت باشی...