پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آدم بایستی چند ساله باشه ؟🍁بیرون تو کوچه، شب سیاه و صورتی به نظر میرسید. آرام آرام برف زمین را سفید وسفید تر میکرد. سکوت لذت بخشی تمام کوچه را پر کرده بود و سرما بوی خوبی میداد و خودشو به دل میچسبوند.داشتم برای خودم رو برفها قدم میزدم و با خودم می گفتم : اگر من الان ۲۰ یا ۲۵ سالم بود شاید توی این کوچه شروع میکردم به دویدن روی برفها. چه لذتی میتونست لیز خوردن رو این برفها بهم بده.ولی من تقریبآ ۶۰ سالمه، و اون انرژی ۲۰ سالگی را ندارم.یه ل...
زندگی لحظه ایست دائما در تکرار، در هر تکرار تغییر و در هر تغییر تدبیریست....
از تو دور شدم، رفتم آن دورِ دور، آنقدر دور که دیگر کسی نبود که مرا بشناسد. دیگر کفش های من هم نمی خواستند با من همراه باشند. رفتم آن جایی که دیگر روح من هم از من خبر نداشت و خیال من دیگر اسمِ مرا هم به یاد نداشت.از تو دور شدم و رفتم تا آن جایی که سایه من دیگر خودش را با التماس دنبال من روی زمین می کشید و خسته و سرد، ناله کنان به دنبال تاریکی مطلق میگشت. جایی که خورشید نیمه جان، به زحمت از لای دَرز آسمان که به زمین چسبیده بود، سو سو می زد. رف...
- منِ خود خواه غمگین - از ان روزی که تو نیستی، خواسته من تو را دوباره دیدن بود، تو را دوباره پیدا کردن، یک بار دیگر فقط یک بار. به خوبی میدانم که عطش من از این یک بار دیدن تو سیراب نخواهد شد ولی چه قولی از این بهتر برای قلبی که در این عماق بی تو به دنبال نوازش دوباره تو می گردد.بیگناه بودن تو در وقت رفتن، بیشتر از نبودن تو مرا در بغض فرو میبرد.می دانم، خوب میدانم که غم بی تو بودنِ من، چنگی هست به قلب کوچک تو ولی من خود خواه، از تو می خواهم...
قطره های بارون کم کم داشتن بَند میومدن، خورشید داشت خودشو به زور از زیر ابرهایی چاق و سفید که داشتن فرار می کردن، بیرون می کشید.پای کوه ایستاده بودم، عطر طراوت و تازهگی بعد از بارون فضا رو پر کرده بود. مِه خجالتی، خورشید و آخرین قطرات بارون که خودشونو به هر زحمتی بود به زمین می رسوندند، یک صحنه زیبایی رو ترسیم می کردند.یاد اون روز افتادم که تو، توی همین جادهِ پایینِ کوه پایه، پیاده داشتی به طرف اون سرچشمه میرفتی.اون روز فقط عطر تازگی تو به ...
بیا که آن گذشته ای را که خیلی زود به گذشته ملحق شد دوباره بیاد آوریم و این بار آن را در حال به خود هدیه کنیم و زره زره آن را تماماّ نفس بکشیم....
من همیشه بیگناهم، همیشه و همیشه تقصیر با دیگران است. چون من مطلقا همیشه بیگناهم، پس مقصر تبعاً یا همسایه است یا دوست یا غریبه و دولت و یا کشور غریبه.در هر حال من همیشه بیگناهاممن همیشه به دیگران در حال نصیحتیم.همیشه یک ضرب المثل یا یک داستانی دارم که برای دیگران چطور خوب بودن را تعریف کنم، و مواظب هستم کهمبادا سرمن کلاه برود. مبادا از من سوُ استفاده کنند.مبادا کسی مال مرا بخورد و به اموال من تجاوز کند.ولی زیاد سرم را در مورد این مسئ...
یک برادر خوب، پدر خوب و دوست و شوهرخوبیست، و یک دوست بد، برادر و پدر و شوهر بدیست....
یک دیکتاتور برای مردمش همان رفتار ی را دارد که با خانواده اش، تنها با این تفاوت که خانواده اش به اشتباهات و بدی های او عادت کرده و آنها را مشروع میداند...
درخت میوه هیچ موقع قشنگ نیست درخت قشنگم هیچ موقع میوه نمیدهدرختی که نادر باشه نه احتیاج داره میوه بده نه احتیاج داره قشنگ باشه....
احساس خود خواهانه من...شاید نباید به هیچ کدام از قول هایم عمل کنم. نه به آن قبلی ها و نه برای آن قول هایی که در آینده قرار است که به تو بدهم.شاید نباید به تو قول بدهم که دوستت داشته باشم چون من، خودم را دوست دارم و فقط برای اینکه احساس خوبی به من دست میدهد که دوستت داشته باشم، دوستت دارم.شاید نباید به تو قول بدهم که با تو خواهم ماند، چون من احتیاجی به با تو ماندن ندارم. من فقط به آن لحظه ای عشق می ورزم که تو با منی.شاید نباید به تو قول...
میهمانی من..خود را یک لحظه به خود سپردم.نگاه خیره من روی یک نقطه ناخواسته، افکار مرا روی پَر سفید خاطراتم بدرقه می کرد.طعم خوب هندوانه در یک بعد از ظهر مرداد، چه جنجالی در دهان من، که به چنگال سرزنش کم کاری میکرد.صدای آرام موسیقی سنتی از توی اطاق، یاد دوستی های مرا پر رنگتر از همیشه کرده بود و به نفس کشیدن من عطر تازه ای اضافه میکرد.احساس خوب نرمی بالش روی تخت توی ایوان در پناه سایه سیرِ درخت، چه آرامشی در خیال من پهن کرده بود، بی باک م...
پدر و مادر...تو سن بالا، پدر و مادر داشتن خیلی خوبه، البته پدر و مادر خوب.چون تو این سن، پدر و مادر دیگه اون نقش پدر و مادری را بازی نمیکنند، مثل یک دوست میشن واسه آدم، دوستهای خوب، دوستانی که به هیچ قیمتی و به هیچ دلیلی به تو خیانت نکردند و نمیکنن. مثل یک رفیق صمیمی، یک رفیقی که یک عمر تو رو می شناسه، از لحظه ای که چشم باز کردی با تو بوده و با اولین نفس تو آشنایی داره، با غمهات و خوشیهات راه آمده و میدونه چطوری باید با تو کنار امد.تو سن با...
دوست... چه خوب می شد که یک دوست، از اون خوباش، تو زندگیم پیدا میشد، از اون دوستایی که مثل تو داستان ها و فیلم های سیاه و سفید قدیمی، همیشه حاضر و همیشه به درد بخورند. از اون دوستهایی که همیشه به فکر آدم هستند و هیچ انتظاری از آدم ندارن. از اون دوستایی که همیشه آدمو دل گرم میکنن و به آدم میگن که تو خوبی، حتی اگر اون روز یکی از اون روزها بود که تو از خودت خیلی دور بودی.چه خوب می شد که یک دوست خوب تو زندگیم پیدا می شد. از اون دوستهای که پشت آ...
درد دلِ، دِلم.چندیست که دلم، این پا و اون پا کنان سوالی از من داشت. بالاخره خودشو به دریا زد. از گل سرخ یک سوال از سر دل سوزی : گل سرخ، این زیبا، این خوش بو، که نامش به همه آشنا و سمبل عشق و زیباییست، این چه ظلمیست این عمر کوتاه ؟سکوت من جوابِ درد دلِ دلم شد.یک صبح زود، که آفتاب هنوز خودشوکاملاً تو باغچهه پهن نکرده بود، رفتم به سراغ گل سرخ و دلم رو براش باز کردم.گل سرخ با همون عادتِ نرم و لطافت همیشگیش رو به من کرد و گفت: تو اون د...
دیدار من بی تو.به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم. همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده...
آشنایی م.میخواهم خودم را به تو معرفی کنم، یک بار دیگر از نو، تویی که منو مثل کف دست خودت میشناسی. تو، ای تنها کسی که راز شب منو و رمز دل منو میدونی و نگهبان قلبمو سر در گم میکنی. بیا، نزدیک شو، بیا ، بیا باز هم نزدیکتر.آن که بین ما گذشت خیلی زود به گذشته مبدل شد و ما را در تردید منجمد و سرگردان گذاشت.بیا، بیا نزدیک شو، باز هم نزدیکتر. من به طپش قلب تو و سکوت نگاه تو عادت کرده ام، چه عادت بدِه خوبی. من در تنهایی تو، تو را پیدا میکنم و دیگ...