شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
- منِ خود خواه غمگین - از ان روزی که تو نیستی، خواسته من تو را دوباره دیدن بود، تو را دوباره پیدا کردن، یک بار دیگر فقط یک بار. به خوبی میدانم که عطش من از این یک بار دیدن تو سیراب نخواهد شد ولی چه قولی از این بهتر برای قلبی که در این عماق بی تو به دنبال نوازش دوباره تو می گردد.بیگناه بودن تو در وقت رفتن، بیشتر از نبودن تو مرا در بغض فرو میبرد.می دانم، خوب میدانم که غم بی تو بودنِ من، چنگی هست به قلب کوچک تو ولی من خود خواه، از تو می خواهم...
قطره های بارون کم کم داشتن بَند میومدن، خورشید داشت خودشو به زور از زیر ابرهایی چاق و سفید که داشتن فرار می کردن، بیرون می کشید.پای کوه ایستاده بودم، عطر طراوت و تازهگی بعد از بارون فضا رو پر کرده بود. مِه خجالتی، خورشید و آخرین قطرات بارون که خودشونو به هر زحمتی بود به زمین می رسوندند، یک صحنه زیبایی رو ترسیم می کردند.یاد اون روز افتادم که تو، توی همین جادهِ پایینِ کوه پایه، پیاده داشتی به طرف اون سرچشمه میرفتی.اون روز فقط عطر تازگی تو به ...