قطره های بارون کم کم داشتن بَند میومدن، خورشید داشت خودشو به زور از زیر ابرهایی چاق و سفید که داشتن فرار می کردن، بیرون می کشید. پای کوه ایستاده بودم، عطر طراوت و تازهگی بعد از بارون فضا رو پر کرده بود. مِه خجالتی، خورشید و آخرین قطرات بارون...