پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد نترس از شب یلدا بهار آمدنی است...
زیبا تویی که در دل پاییز بهار را با خودبه خانه می آوری......
بهار نیست ،بهشت است فصل دیدن...
گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پرشکوفه باشم ...️️️...
تو بهاری؟نه بهاران از توست ...️️️...
من بهار میشوم...تو با لبهات...بر تنم شکوفه بزن...️️️...
دستت را به من بدهدستهایِ تو با من آشناستبهسانِ پرنده که با بهار ......
کاش روزی برسد هرکه به یارش برسددل سرما زده ما به بهارش برسد.....
من بی توهمان پاییز همیشگی ست...بهارم می شوی؟!...
ما بهاری وسط پاییزیم...
کاش روزی برسد هر که به یار ش برسددل سرما زده ما به بهار ش برس...
اردیبهشت کمی از بهشت است خنده های تو اما تمامش...
ماییم و خزانی ودل بی برو باریگور پدر باغ و بهاری که تو داری...
من بهار میشوم تو با لبهات بر تنم شکوفه بزن ......
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست......
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیاییبیابهار می کنم جهان را...
با توگل می دهم و ناز بهار را نمی کشم...
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده راسخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید...
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری!...
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیاییبیابهار می کنم جهان را !...
به چشمانت قسم، با بودن تو، زمستانی ترین روزم بهار است...
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهارمی گشاید مژه و میشکند مستی خواب...