پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نه در دانشگاهنه در خیابانو نه در هیچ جای دیگرمن با اودر خلوت خود آشنا شدمزنی که همیشهدر من بود...«آرمان پرناک»...
در من، منی پنهاندلی بی جانکه سوزش می رودچون تیر از پیکانتمام آن خیالش در بی خیالی با خیالی درگیرامان از این آشفته حالیدلا گوش کن به تنهاییتمام زخم دل از آشنایی دلا گوش کن سحر ریزدکه از تن ها بلا خیزد..! «سید اسلام فاطمی»...
صد بار آشنا شده ای با من و هنوزبیگانه وار می گذری ز آشنای خویش...
مرگ ای آشنای قدیمی ای همزادنزدیکتر بیا و در چشمانم خیره شوآنچه این روزها مرا فرا گرفته چیست؟نامش را در گوشم زمزمه کن...
باور کن!دل که تنگ باشد،ناگهان،وسط جمعی، یک نگاه آشنامابین خواندن کتاب، یک جمله آشنالا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنادر حال خرید میوه، یک عطر آشنایا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنادر حال چک کردن موبایل، عکسی آشناو یا پشت چراغ قرمز ایستادن، یک خاطره آشنا...خودمانیم!هر چه دل تنگ و رنج دیده است،از همین آشناهاست؛آشناهای بی انصاف...سیده پرنیا عبدالکریمی...
دستت را به من بده !می خواهم بِبرَمت دورِ تمام این شهربِگردانَمت!می خواهم شانه به شانه اَت در تمام ِخیابان ها و کوچه پَس کوچه های شهردرمقابل هزاران نگاه زُل زده ی حسود،باعشققدم بزنم وباصدای بلندشعرِ دلبرانهبخوانم تا همه بفهمند این همان آشنایِ غریبِدیروزم بود کهامروز شده تِکّه ای ازوجودم !دستت را به من بده تاهمه به چشمِ خود ببیند که تو فقطتنها دلیل ِ شاعرشدنم بودی ای آشناترین یار!.......
برمیگردی یک روز که خالی از توام از خویش... و آن روز هیچ آشنایی رادر چشم هایِ من نخواهی یافت......
پول که باشه همه جا آشنا داری......
ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا.....
.ای همیشه خوب!ای همیشه آشنا!هر طرف که میکنم نگاهتا همه کرانه های دورعطر و خنده و ترانه میکند شنادر میان بازوان تو......
دلم می خواهدبا کسی آشنا شومکه از دست دادن منبرایش وهم آور باشد......
نگو شرط دوام دوری است باور کن همین یک اشتباهاز آشنا بیگانه می سازد ......
هنوز کلی آدمِ اشتباه تو دنیا هست که باهاشون آشنا نشدم...
دشمنانم راست می گفتند: در گرداب هادست هایت را همین چند آشنا پس می زند...
یادم باشد که تنهاییم را برای خودم نگه دارم ، و بغضهای شبانهام را برای کسی باز گو نکنم ، تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم ، یاد من باشد که فقط برای سایهام بنویسم ......
آشناست به بوی قدم هات کوچه...
دستت را به من بدهدستهایِ تو با من آشناستبهسانِ پرنده که با بهار ......
ماچه واژه ی آشنایی در رویاهایم...کاش اقلا می آمدیتا برای چند روزیلذت تجربه ی ما شدن من و تو را می چشیدم......
پاییز میرسد که مرا مبتلا کندبا رنگ های تازه مرا آشنا کند...
خوشبختی یعنی:همیشه آدمایی تو زندگیت باشنکه افسوس بخوری چرا زودتر باهاشون آشنا نشدی...
هر بار آیم سوی توتا آشنا گردی به منهر بار از بار دگربیگانه تر بینم تو را...
در میانِ آشنایانمولی بیگانه ام...