پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست...
اینقدر مرا با غم دوریت نیازاربا پای دلم راه بیا قدری و بگذار ...این قصه سرانجام خوشی داشته باشدشاید که به آخر برسد این غم بسیار...
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای استکه زندگی رااز یاد زمین برده...
من تو را والاتر از تنبرتر از من دوست دارم...
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ایو من تو را دوست داشته امتو مهیب ترین دشمنی مراو من تو را ستوده ام...
من لامذهب ، بی دینبه تو ایمان دارم...
آری، من آن ستاره امکه بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام...
در شبان غم تنهایی خویشعابد چشم سخنگوی تواممن در این تاریکیمن در این تیره شب جانفرسازائر ظلمت گیسوی توام...
دوستت دارم اگر جز گناهان من استدوستت دارمتا گناهانم باز هم سنگین شود...
گفتم تو را رها کنم و زندگی کنماما چه توبه ها که درین آرزو شکستدیگر مرا امید رها کردن تو نیستآخر چگونه سایه ی خود را رها کنم...
تو آن حال خوبىکه میخواهمش...
هر کسی را بهر کاری ساخته اند کار من دیوانه ی او بودن است...
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گوییدوستت دارم...
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
و عصرها نسیمش کاشعطر تو را داشته باشد...
آهای تو در جان و تن من جاریدلم آن سوی زمانبا تو آیا دارد وعده دیداری ؟چه شنیدم ؟تو چه گفتی ؟آری ؟...
خاطرم نیست کسی غیر تو اما انگارهمه از خاطر تو میگذرند، الا من...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...
من فقط به چشمان تو مؤمن هستممن فقط به قلب تو مومن هستمو جز قلبت هیچ خدایی ندارم...
تو را در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها غیر من راتو غیر از من چه میجویی ؟تو با هر کس به غیر از من چه می گویی ؟به نجوایی صدایم کنبدان آغوش من باز استبرای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با توتمام گام های مانده اش با منتو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد...
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا...
من آنقدر با تو بوده امکه از بودن کنار دیگران سردم می شود...
تو رفتیناگهان پنجره پر شد از شبشب سرشار از انبوده صداهای تهییک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسدزیر پا له کرد...
مرگ صد بار بِه از بی تو بودن باشد...
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست...
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتیاین هم که جوابی ننویسند جوابیست...
به جان تو قسمغیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا...
تو را من دوست می دارمخلاف هر که در عالمبه جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم...
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من...
جا نمازم را به سمتت بی وضو وا کرده اممن خدای گمشده را ، تازه پیدا کرده ام...
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کردبا خلق نکرده استنه چنگیزنه تاتار...
لب های تو لب نیست، عذابیست الهیباید که عذابی بچشم، گاه به گاهی...
ای قامت بلند مقدسای تندیس جاودانمرا با این عذاب دوزخیت مگذارمهر سکوت را، زین لب سرد ساکتت برداراین سکوت را بشکنمرا به نام بخوان...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از مناگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی...
من شیدای توامهمه جا می بینمتهمه ی خیال هایم را به بوی شراب آغشته اینمی دانم تو مرا دنبال می کنییا من تو را...
عشق یعنی دل من پر بزند در بغلت...
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیستو گر خطاستمرا از این خطا ابایی نیست...
عاشق روی توامغیر تو هرگز هوسی نیست مرا...
مرا بگذارمرا به خویش بگذارمرا به خاک بسپارمن از هجوم هجاهای عشق میترسمکسی ؟نه کسی را دگر نمی خواهمکه عشق بیهوده است...
ای آشنای منبرخیز و آغاز رقص کنآنگاه، با هزار هوسبا هزار نازلب بر لبم نِهبا نشاط خویش مرا آشنا کن...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم...
همیشه با منی، ای نیمه ی جدا از منبریده باد زبانم، چه ناروا گفتمتو نیمه نیستی ای جانتمام من هستیمن از تو، روی نخواهم تافتمن از تو، دل نتوانم کند...
روزی اگر سراغ من آمد، به او بگواو نام تو را همیشه به لب داشتروزی اگر سراغ من آمد، به او بگواو آرزوی دیدن رویت راحتی برای لحظه ای از عمر خویش داشتروزی اگر سراغ من آمد، به او بگوآن لحظه ای که دیده برای همیشه بستآن نام خوب تو را بر لب داشت...
در ببندید و بگویید که منجز او ، از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا ؟ باکم نیستفاش گویید که عاشق هستمقاصدی آمد اگر از ره دورزود پرسید که پیغام از کیستگر از او نیست ، بگویید آندیرگاهیست در این منزل نیست...
من برای زندگیتو را بهانه می کنم...
وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخبا تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد...