پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ضریح آینه و آباشکی بروی گونه خیسش چکید و رفتنجوا نمود و از دلش آهی کشید و رفتدر ازدحام ساحت محبوب شهر عشقبا خاک راه حضرت جانان خزید و رفتبی آنکه چشم دل بسپارد به غیر دوستحتی کبوتری به نگاهش ندید و رفتبا عطر و بوی زمزمه ی دل وضو گرفتشهدی به حول و ولایش چشید و رفتگرد ضریح آینه و آب و آفتاببا پای دل به عشق و ارادت چمید و رفتوقتی که داد بار غمش را به دوش بادحتی سبک تر از پر کاهی پرید و رفت...
به آبِ خون وضو کردمبه لبخندی...تمام زخم ها را من رفو کردمزهرا غفران پاکدل...
اسب های سفید بالداراز مسافر پُرندپیاده بیایم دو تناسخ آنورتریو خورشید را با عصا قِل می دهیاین جهان به هم نرسیمآن جهان قطعاً نمی رسیم"رسیدن" فعلی ست که صرف نشدهحداقل با "از راه"بگذار لباس عروسی که تنت استتنت بماندحتی در مجلس ختمحلقه ای که دستت کرده امدر نیایدکه نماز میّت وضو نمی خواهدهر قبری که برایت دست تکان دادمنممنی که گور به آرزو شده اممنی که روی دیوار اتاق زفافبا خون سیاه نوشته ام؛برای...
لیلیبی مرز عشق بازی کنبی خط و خال باشبا من بیا که خوب ترینمبا من که آبروی عشقمبا من کهشعرمشعرمشعرموای.... در من وضو بگیرسجاده ام ، بایست کنارمرو کن به من که قبله ی عشاقم آنگه نماز رابا بوسه ای بلندقامت ببند لیلیبا من بودن خوب استمن می سرایمت...
عبادت بی صداقت حقه بازیستاساس مسجدش بتخانه سازیستچرا انسان نمیخواهد بداندوضوی بی صداقت آب بازیست...
جا نمازم را به سمتت بی وضو وا کرده اممن خدای گمشده را ، تازه پیدا کرده ام...