سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پس از لحظه های درازبر درخت خاکستری پنجره ام برگی روییدو نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاندو هنوز منریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودمکه براه افتادم...
بوی آبان می آیدبوی کسی که دارد توی نسیمبرای تو شعر عاشقانه می خواند!...
درهوای گرم این روزها فکرکردن بہ تونسیم خنکی است کہ دنیایم را نوازش میدهد!...
گیسو بسته امبه نسیم آمدنتبی قراری های دل را...
گیسو بسته ام به نسیم آمدنتبی قراری های دل را...
نسیم دلکشی درجان صبح استهزاران شعر در دیوان صبح استدو فنجان چایی از عشق لبریزبشو بیدار این فرمان صبح است...
توی کوچههایه نسیم رفتهپیِ ولگردیتوی باغچههاپاییز اومدهپی نامردیتوی آسمونماهُ دق میدهماهُ دق میدهدردِ بی دردیپاییز اومدهپاییز اومدهپی نامردییه نسیم رفتهپی ولگردی...
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه درها ایستاده اند تا میهمانان خود را در آغوش بکشند...
سخن از پیوند سست دو نامو هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیستسخن از گیسوی خوشبخت من استسخن از دستان عاشق ماستکه پلی از پیغام عطر و نور و نسیمبر فراز شبها ساخته اند...
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هممن و تو کوه شدیم و نمی رسیم به همبیا شویم چو خاکستری رها در بادمن و تو را برساند مگر نسیم به هم.....
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه می کشد چو آبشار نورشانه های توچون حصارهای قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم...