سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
این اشک ها بعد از تو نامش آبشار است گاهی شکستن اقتضای روزگار است افتاده از چشم کسی-باید بداند بیهوده بر برگشت خود امّیدوار است...
دستهایم پیچک می شود دور تنتموهایم مثل بافه های ابریشمآبشار میشود روی مخملیه صورتت_توو اما _توباران می شوی ومیباری....
آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست!صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست!باید سقوط کرد و همین طور ادامه داددریا نرفته ای بچشی آبشار چیست!پیش من از مزاحمت بادها نگوطوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست!هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زدیک بار هم سوال نکردی بهار چیست !در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای ؟خُب،کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست ؟!روزی قرار شد برسیم آخرش به همحالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟...
بهتر و زیباتر از لبخند می دانی که چیست؟ گریه های بی ریا و باشکوه آبشار...
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز ورنگین کمان هاستزمانی که امیدها در دلِ زندگیهمچنان آبشاری رها گشته ودشت های خِرَد معنیِ زندگی رادر اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد...
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدمعشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدممثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روزبوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدمناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی توسیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدمعطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچیدخوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدمخنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... ...
دوستت دارماما نمىتوانى مرا در بند کنىهمچنان که آبشار نتوانستهمچنان که دریاچه و ابر نتوانستندو بند آب نتوانستپس مرا دوست بدارآنچنان که هستمو در به بند کشیدن روح و نگاه منمکوشمرا بپذیر آنچنان که هستم....
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه می کشد چو آبشار نورشانه های توچون حصارهای قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم...