پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم های تو خیلی قشنگ ستپلک که می زنیدل ام برای تو تنگ می شود !...
بودن کنار تو کیف می دهداین را از ۲۵دی۱۶ سال پیش فهمیدم تولدت مبارک عشق...
دی را دوست دارم نه برای آدم برفی و سیب زمینی های در آتش عاشقانه های شب های بلندش نه ؛ برای تو _بهار را بخانه آوردی!...
دوستت دارمنه که لایق دوست داشتن هستی-که هستینه که کیف می دهد-که می دهدنه که محتاج دوست داشتن ات هستم -که هستممحبوب منهمین جوریبی بهانه دوستت دارم !...
شاعر امنه آنقدر که شعر بگویمدارم لای این سطر هامریم دست های تو را می بویمتو لیلا ی کدام شعرمنیاین همه مجنون وار نمی یابم تورا...
مادرنه خورشیدست که خانه را گرم می کندنه اسم فرشته ایعشق را برگونه ی فرزند بوسه می زندمادریک زن ساده ی معمولی ا ستدرد را می کشد بر پیکر کوچک زنانه اشتا کودکیلبریز شود از عشقسرشار شود از کیفنه تمام نمی شودهنوز هیچ مادری نرفته استدارد هنوز توی یک جای جهانروی پایشبرای تو لالایی می خواند...
در من سکوت میکنیآخر،همین صدای تومرا خواهد کشت...
یا باید بماندیا باید برودآنکه در آستانه ی در ایستاده استتو را بیشتر خواهد کشت!...
شالیکاری آیاآتش به ساقه های خشکیده کشیده استیا تو در آن دورهاکنار پنجره داریخاطراتت را می تکانی در باد !؟...
مثل زنی پا به ماهتو را به درد نشسته ام !فرزند کدام ماهیاینقدر نمی آیی؟...
مرا به زمستانی دیگر نسپاراز پارسال اتهنوز برف روی تنم نشسته است !...
شاعرماما نه آنقدر که شعر بگویمنهفقط دارملای این سطرهامریم دست های تو را می بویم !...
ما فقط رهگذرانی هستیمبهم که می رسیمکلاه از سر بر می داریم وبا لبخند می گوییم :چه روز دل انگیزی ، نیست آقا؟و بعدبا کوله ی درد بر دوشدر افق گم می شویم !...
تو در اندیشه ی اندوه کدام درد منیابرهای باران زاروی سقف خانه بر سر و سینه می زنندو من چه سادهدر فکر بهاری دورتورا به جشن شالی و شکوفه خواهم برد!...
غم را به دل قشنگ ات راه ندهمن غم تو را هم خواهم خورد!...
شده همیک روز مانده به آخرین روز جهانبیا!مهم نیست چقدر مرده امسماوری اینجاهمیشه برای تو روشن است....
خیلی ها شاعرندبعضی اما، خودشان شعرندحرف هاشان، نگاه شانحتا:وقتی به شان فکر می کنی!...
باران تمام مرا ششت جز دلمکه جای پای توست...
بر سرش جان نمی دهی؟تو بی شکدر ازدحام ایستگاه توی خواب شب پیش قدم می زدیقطار اشتباه کسی را به مقصد نخواهد برد !...
بوی آبان می آیدبوی کسی که دارد توی نسیمبرای تو شعر عاشقانه می خواند!...
عشق هستتی که باش اماتو را قدیس نخواهم خوانداز تو اسطوره نخواهم ساختآخر تو راشبیه خود خودت دوست دارم!...
خوب می دانمباران که ربطی به تو نداردپس چه مرگم می شودباران که می بارددلم برای تو تنگ تر می شود!...
آدم باید یکی را داشته باشددست اش را محکم بگیردنبض خودش را را حس کند بفهمدهنوز زنده است...
من فقط خسته بودمخوابم بردیکی آمدیکی که خوب بلد بود خوابم را ببرد؛ریخت توی کیسه وُ با خودش بردهنوز هم خسته امفقط خوابم نمی برد...
یک صبح از خواب بلند می شویمی بینیهنوز دیروز استهنوز قلبت تند می زندتو دیگربه خانه بر نخواهی گشت×...
ما دوباره به آبادی برگشتیم.دیر فهمیدیم !رفتن…همه چیز را خراب کرده بود...
خوابم نمی بردنه که خسته نباشمنه که دلم برای کسی تنگ شدهنهبعد از ظهر را زیاد خوابیدم!...
ساعت قدیمی ام خسته استخوابش می آیدمن کوک می شومنمی آیی؟دارم زنگ می زنم!...
تو که پاییز می شویمن زیر پای تمام عابرانخرد می شوم!...
بیدار شو گلممن خسته تر از آنم کهبخواب تو بیایم!...
آرزوی من بزرگ نبودتو بزرگ بودینمی رسم!...
ختم به خیر نمی شوموقتیهیچ راهی به *تو* ختم نمی شود!...
درد بی درمانیعنیتو رفته ای در مهمن هنوز از تو لبریزم...
خوابم نمی بردتو بخوابدیدن خواب تو همکیف می دهد!...
چقدر خوب استآدم یکی را داردبه او فکر می کند و برایش می نویسدنخواند هم نخواندلااقل آدم دلش خوش استبیخودی نمی میرد!...
قاب این پاییزسهم من از نبودنش...
دوره می گردممثل یک قاصدککوی به کویبام به باملعنتی!پس تو بر بام کدام خانه رخت عصر جمعه را پهن خواهی کرد؟...