پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من فقط تو را دارمدر دنیا تنها هستمباید خیلی دوستم بداری فقط به تو می توانم فکر کنم. اگر به زندگیم فکر کنم بفکر خودکشی میافتم باید تمام روز به تو فکر کنم، با من بدرفتاری نکن! عشق من، هرگز به من بدی نکن، تو تنها چیزی هستی که برایم باقی مانده ای...من در دست تو هستم، عشق من، مرا اذیت نکن، هرگز بمن آزار نرسان، کاملا تنها هستم!...
اگر هنوز نمرده ای ، عفو کنکینه سنگین است ، مال زمین استآن را روی زمین بگذار و سبک بمیر...
هیجان را باید ابتدا به کار بگیریم تا بتوانیم احساسش کنیم....
راجع به همه چیز فکر شده، به جز اینکه چطور زندگی کنیم....
انسان محکوم به آزاد بودن است؛ چرا که به محض اینکه وارد جهان شود، مسئول هر اقدامی که انجام می دهد است....
هیچکس نمیتواند آزادی خود را هدف خویش سازد مگر اینکه آزادی دیگران را نیز به همان گونه هدف خود قرار دهد....
آیا هرگز با خودت نگفته ای که وقتی خوابی کسانی هستند که در خوابشان می میرند؟ آیا هرگز وقتی دندانهات را مسواک می زنی فکر نکرده ای که: ایناهاش، این آخرین روزم است! آیا هرگز احساس نکرده ای که باید تُند بروی، تُند، تُند و مَجال کم است؟ آیا به گمانت نامیرنده ای؟ نیمی از سَرِ چالش جویی، نیمی بی اختیار پاسخ می دادم: همین است: به گمانم نامیرنده ام. هیچی دروغ تر از این نبود....
خواستم باور کنم که میشود مردم اینجا را با حرف مداوا کنم،اما آنها دردشان را دوست دارند و گویا به آن زخم احتیاج دارند تا هرشب با ناخنشان روی آن را بخراشند....
سرسپردگی یک عمل است، نه یک کلمه....
جنایت را نمی شود علاج کرد...،زخم های که به روح وارد می شوند،بزرگترین جنایتند...!...
زندگی وحشتی است در تئاتری که آتش گرفته !همه به دنبال در خروجی میگردند، هیچکس هم پیدایش نمیکند، همه یکدیگر را هُل میدهند !بدبخت آنهایی که به زمین میافتند؛ بلافاصله لگدمال میشوند ......
زندگی هرچه را می خواستمبه من داد و بعد به من فهماند که آن چیز اهمیتی نداشت.ژان پل سارتر...
بر روی این زمین خاکی ، انسان خردمند ، هیچ آرزویی نمیتواند داشته باشد ، جز آنکه روزی بتواند شری را که از دیگران ، دامن او را گرفته به خودشان برگرداند !...
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ و خونریزی را بگیرد،شاید نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند؛اما میتواند کاری کند که دنیا به آن فکر کند....
به من تاریخِ مقدسِ مسیحیت ،انجیل،اصولِ دینِ مسیحی را می آموختند بی آنکه وسائل باور داشتن را بهم بدهند.نتیجه اش بی سامانیی بود که سامانِ خصوصی ام گشت.ژان پل سارتر | کلمات...
باغبان میتواند تصمیم بگیرد که چه چیز به درد چغندر میخورد اما هیچکس نمیتواند برای مردم،اگر خودشان نخواهند،خیر و صلاح را انتخاب بکند....
برای کشفِ اقیانوسهای جدید ،باید جرات ترک ساحل را داشت ...این دنیا ، دنیای تغییر است نه تقدیر !...
شکستنِ قلب انسانها اصلا کارِ دشواری نیست و از دست همه برمیآید ! آنچه دشوار است ، نشکستن دلهاست ......
موسیقی شروع به نواختن میکند. عجیب آن است که احمقهایی هستند که در هنرهایِ زیبا تسلّی میجویند. مثلِ عمّه بیژوایِ من که میگفت طفلک عمویت وقتی که مُرد نوازندگیهایِ شوپن خیلی به دادم رسیدند. و تالارهایِ کنسرت لبریز از آدمهایِ تحقیرشده و آزردهای است که چشمهایشان را میبندند و میکوشند چهرههایِ رنگپریدهشان را به آنتنهایِ گیرنده مبدّل کنند. به خیالشان صداهایی که میگیرند به درونشان جاری میشود؛ شیرین و خوراکدهنده. و رنجهایشان مانندِ رنجه...
تصمیم هایی وجود دارد که هیچ کس نباید ناگزیر به گرفتن شان شود....
نگذارید بچه ها گریه کنند، زیرا باران هم غنچه را تباه می کند....
دیگر مسئول دفاع از اندیشههای مقدس و ارزشمندی که از پدرانشان گرفتهاند نیستند، یک مرد مفرغی خودش را نگهبان آن اندیشهها کردهاست....
پس آیا آدم میتواند وجودش را توجیه کند؟...
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه؟من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم!...
کسانی که زیاد حرف می زنند کاری از دستشان ساخته نیست...!...
یک موجود هرگز نمیتواند وجود موجودی دیگر را توجیه کند....
همه می گویند آرزو بر جوانان گناه نیست و من می گویم بر پیران هم!...
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد تنها چیزی که جلویم راگرفت این بود که من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود....
بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود میسازد....
شما آزادهاید؛ راه خود را برگزینید؛ یعنی بیافرینید....
آنچه آدمی را سست عنصر میسازد، عمل گریز یا تسلیم است....
شخص قهرمان، خود، خویشتن را قهرمان میکند....
بشر آفریننده ارزشها است....
هر بار که میپنداری پاسخ پرسشی را یافتهای، پی میبری که آن پرسش، هیچ مفهومی ندارد....
همه نیاز به زمان دارند. آدم نباید پیش از اینکه بداند چه میگوید، نتیجه گیری کند....
شکستن قلب انسان ها ، اصلا کار دشواری نیست و از دست هه برمی آید!آن چه دشوار است، نشکستن دل هاست ......
خواستم باور کنم که میشود مردم اینجا را با حرف مداوا کنم اما آنها دردشان را دوست دارندو گویا به آن زخم احتیاج دارندتا هرشب با ناخنشان روی آن را بخراشند....