سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود. هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند... با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند... اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود... از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد.. از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر.. اوضاع نابسامانی بود.. ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم.. رعشه بر تنم افتاده بود.. گویی در زمستان میان برف افت...
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم... وارد هواپیما شدم.. شماره صندلی را چک کردم... نشستم..موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم.. کمربند را بستم... سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم.. چشمانم را بستم.. هواپیما حرکت کرد.. اوج گرفت.. میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد.. صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید.. کنار پنجره بود.. گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و.. موتور از کار افتاد.. ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهی...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم.. کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند.. نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم.. تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!» لبخندی روی لب هایم نقش بست.. دلیل گریه اش را پرسیدم.. و او پاسخم را اینگونه داد: «از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!» تعجب کردم. دلیل این رفتار را...
و تاریخ اولین بوسهبه آنجا برمیگردد که منمردی غارنشین بودم و هنگامی کهبا اشاره و زبان گفتم دوستت دارمتو از ترس آنکه شایدقلبت ناگهان از هیجان بایستدبا بوسه ای...دهان مرا بستی !!!...
من را نگاه کن که دلم شعله ور شودبگذار در من این هیجان بیشتر شودقلبم هنوز زیر غزل لرزه های توستبگذار تا بلرزد و زیر و زبر شودمن سعدی ام اگر تو گلستان من شویمن مولوی، سماع تو برپا اگر شودمن حافظم اگر تو نگاهم کنی، اگرشیراز چشم های تو پرشوروشر شود«ترسم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز سر به مهر به عالم سمر شود»آن قدر واضح است غم بی تو بودنماصلا بعید نیست که دنیا خبر شوددیگر سپرده ام به تو خود را که زندگیهرگو...
جهان کوچک من زیباستمن چون تویی رادارمکه درمیان همهمه ی کلمات و هجومِ خواستنمثل یک ،پیچک سبزبر تنِ یخ زده ی واژه هاریشه دواندی واز کالبدِ جانم ،یک پیاله شوق به پروازرهانیدیومنِ این روزهاعجیب ،درهیاهوی پرواز بر بلندای احساسِ ظریف دخترانه اشرها از هر فکری، یادی،گذر لبخندیپرهیجانچون کودکبا یک بغل شکوفه های زردِ وحشیتمام دنیایش را در دستانِ تودرامتدادِ رویای شیرینشگرم ،بهاریقدم به قدمپرسه میزندو جهانم باتوتعریف ...
هیجان را باید ابتدا به کار بگیریم تا بتوانیم احساسش کنیم....
با توجه به نزدیک شدن چهارشنبه سوریقبل از پریدن از روی آتش به موارد زیر توجه کنید:۱ سایز خشتک۲ زاویه پرش۳ استفاده از شورت مامان دوز در زیر شلوار۴ دوری از هر گونه هیجان و جو زدگی علی الخصوص جلوی دخترا۵ فاصله مناسب تا شعله های آتش در هنگام پرش۶ توکل به خداآبروی شما آبروی ماست …. ستاد پیشگیری از حوادث غیر مترقبه !...
افکار تبخیر می شودکارگردانمیزان سِن رابا هیجان می چیندازکات خبری نیستدوربین روی ما زوم شدهسناریو را کشورهمسایه ترتیب دادهما فقط بازی می کنیموجشنواره درانتظار اِکرانروز شماری می کند...
صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ......
تانگاهم بکنی از هیجان خواهم مرد آنکه با چشم خود آدم بکشد قاتل نیست ...؟!...
تا نگاهم بکنی از هیجان خواهم مُردآنکه با چشم خود آدم بکشد قاتل نیست...
بوسیدن که اجازه گرفتن نمیخواد هیجان ِ لحظه رو خراب نکنید...
کاش همیشه دانش آموز بمانیم! کاش هر سال، اول مهر که میشود، همینطور هیجان زده، منتظر صدای زنگ آغاز سال تحصیلی جدید، در پوست خودمان نگنجیم.کاش قدر معلم های صمیمی را بیشتر بدانیم!...