شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تاریک، تاریک و تاریک تر می شود، صدای پای وحشت می آید؛هوا را نمی گویم دل را می گویم اگر فهمیده نشده باشد....
یوستین گوردر:قبلاً گفته ام که خنده مسری ترین چیزی است که می شناسم. اما وحشت به سادگیِ خنده و غم سرایت نمی کند. وحشت در تنهایی به سراغ آدم می آید و عمل می کند....
سرِ سبزت رامحکم تر از همیشه بچسبو کلاهت را،باد بی حوصله است انگارو پچ پچ بارانتَرَک انداخته گویا سقف وحشت را....
بساط خود راجمع کن ای پاییز !زیبایی ات رامدیون برگ های نیمه جانی هستیکه اسیر سنگ فرشخیابان ها شده اندصدای ناله ی برگ ها به گوش می رسدوحشت مرگ از نگاهشان پیداستبساط خود را جمع کن ای پاییزکه قدم زدن در هوای تودیگر عاشقانه نیستمجید رفیع زاد...
ترس دارم که نیایی وُشوم شود --این روزگار،،،چندی ست،جغد وحشتدر ذهنم لانه دارد. سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم! این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم.. این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود.. این ک پایم گیر کند.. این ک آخر آخرش مرگ است... آرام پا جلو گذاشتم.. آرام قدم برداشتم.. میان این دره رودی خروشان بود.. یک رودخانه.. با عمق زیاد.. ک اگر درونش می افتادم دیگر زنده ماندنم....... بگذریم.. تنه پوسیده درخت همچو گهواره نوزاد، چنان این طرف و آن طرف میرفت ک هرگاه باید با سر ب درون...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود. هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند... با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند... اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود... از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد.. از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر.. اوضاع نابسامانی بود.. ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم.. رعشه بر تنم افتاده بود.. گویی در زمستان میان برف افت...
احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی در زندگی رسیدن به «امنیت فردی» باشد ، بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان غرق در وحشتیم !می ترسیم مبادا شغل ، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم ، از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مُردن !و به همین خاطر است که رفتارهایمان این چنین جنون آمیز است و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن ، دوست داشته شدن ......
وحشت از عشق که نه !ترس ما فاصله هاستوحشت از غصه که نه !ترس ما خاتمه هاستترس بیهوده نداریم ! صحبت از خاطره هاستصحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاستکوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماستگله از دست کسی نیست !که مقصر دل دیوانه ماست....
امشب عروسیشه حواست هستتنهاترین دامادِ این شهرهما خیلی بد کردیم در حقشحق داره که با هردومون قهرهاز هم یه دنیا دور بودیموتنهاییو انکار می کردیماین اشتباهو از سر اجباربا هر نفس تکرار می کردیمهرچی که باهم بیشتر بودیمدرکمون از همدیگه کمتر بودهرشب صدای گریه و دعواکاش بچه مونم مثل ما کر بودهر اتفاقی اختیاری نیستاین زندگی گاهی خودِ جبرهوقتی که بچه در میون باشهچاره جدایی نیس، فقط صبرهیک انتخاب پوچ و بی منطقیک ازدو...
وحشت گرفته بودتمام وجود اعضای زمین راو خون میگریست آسمانو عشق را کشته بودندفرشتگان گریه میکردندکسی نبود صدای کودکان را بشنودگریه شان را ببیندآرامشان کندقیامت بودعاشورا…...
پرسید وحشتت از چیست؟نشستم و شمردماماترسناک ترین شانخلوت مرگبار انسان هاستپس از دریده شدن با دست های همدروغ می گفتمنمی دانستهراس راستینمسکوت ملال آور پنجره بودوقتی که به نور دعوت می شد ونمی گذاشت بگشایمشاین باربه خودم دروغ می گفتماز امیدی که می خواست با قلبم هم آغوش شودمی ترسیدم...
این روزهاحجم عظیمی از وحشت چشم هابالای گیوتین ماسک لعنتینفس تاریخ را بریده استو من باز فکر می کنمما می توانیمآرامش کوتاهی را برای زمین بهانه کنیم...
فرانتس کافکا :من تا حدی با وحشتِ تنهایی آشنایم نه تنهایی در خلوت ، بلکه تنهایی در میانِ مردمان......
من خورشیدم، من آبم، من تمام آنم که پیش از تو نبودو آن را جرأت تابش به این جهانم نیستکه زمین از هم می شکافد و چرخ در هم می شکندمن عشقم، های! همان که فرشتگان از بسترت باز رانده بودو هیچ خدایی تحمل سرایتم را به اندیشه ات نداشتمن زنم، همان که می خواهد و می ستاندو هیچش وحشت از پژواک کوهساران نیست...
مانده ام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که می گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازه ای بردارند یا حرف تازه ای بزنند...
می دانی جان منروابط پیچیده ی پرنده های مهاجر راو اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنهاگرسنگی های ریخته شده از دهان بچه هااندوه موازی سیم های مرزی برقخیابان های فراموش شده از نقشه هابشکه های جامانده از خلیجپل های ریخته شده روی ماهی هاو آتش ...آتش های به جان جنگل افتادهمی دانیهنوز گل های قالی از سر و روی این مردمبالا می روندو مرگ های کوچک و بزرگدور و نزدیکمثل مورچه ی جامانده از همه جاروی سینه ی امان راه می روندمن به ...
در لبانِ توشعرِ روشن صیقل می خوردمن تو را دوست می دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می کند......
جایی که تخیلی وجود ندارد، وحشتی نیز وجود ندارد....
*نو ماچ نو تاچ* شعار مقابله با ویروس کرونا در بسیاری از کشورها جا افتاده و به این معنی است افراد نباید با هم دست بدهند و روبوسی کنند.در این شرایط خاص اولویت حفظ سلامت است و مردم باید یاد بگیرند *روبوسی*نکنند،*دست ندهند*،اگر نشانه های *آنفلو آنزا* دارند به پزشک و مراکز درمانی مراجعه کنند،*دستان* خود را همیشه با آب و صابون بشویند و از *ماسک* استفاده کنند.رعایت این موارد بهداشتی برای کودکان،زنان باردار،افراد مسن و کسانی که از بیماری های ریوی رنج م...
در یک ماه گذشته ویروس کرونا نگرانی های بسیاری را در کشور ما و در سطح جهان ایجاد کرده و در واقع تبدیل به یک دغدغه ی جهانی شده است اما همه باید بدانند که هم اکنون شرایط عادی نیست و میتوان با آموزش و رعایت بهداشت فردی،به مقابله با این ویروس پرداخت.شعار *نو ماچ نو تاچ* در بسیاری از کشورها به خاطر خطر ابتلا به ویروس کرونا جا افتاده و به این معنی است افراد نباید با هم دست بدهند و روبوسی کنند.به خصوص حالا که به روزهای آخر سال و عید نوروز نزدیک می شویم و...
زندگی وحشتی است در تئاتری که آتش گرفته !همه به دنبال در خروجی میگردند، هیچکس هم پیدایش نمیکند، همه یکدیگر را هُل میدهند !بدبخت آنهایی که به زمین میافتند؛ بلافاصله لگدمال میشوند ......
اگه چند سال زودتر می دیدمتاز گذشته ت دیگه وحشتی نبوداولین عشق تو می شدم اگهاگه این زمان لعنتی نبود...
از شکست خوردن وحشتی ندارم ؛ از رکود و واماندگی میترسم ! از این میترسم که دیگر به چیزی اهمیت ندهم ، پدرم را ببین ؛ ممکن است باور نکنی من میدانم مرد باهوشی است. اما وامانده است ؛ حالا امیدوار است پسرهایش رمز موفقیت را کشف کنند و دست به کارهایی بزنند که خودش از عهده آن برنیامده ......
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون توست. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی؛ صورتِ تو، خودِ تو نیست....
پیروز و کامل زندگی کن!اگر آدم زندگی کرده باشد،اگر کامل زندگی کرده باشد، از مرگ وحشتی نخواهد داشت.اگر بموقع زندگی نکند، نمی تواند بموقع هم بمیرد....
اگه این خارجیا میدونستن ما تو چهارشنبه سوری چه رعب و وحشتی ایجاد میکنیم … کلا هالووین رو میبوسیدن و میزاشتن کنار....
من قلب خویش را بین دو احساس متناقض می یابم وحشت از زندگی و ولع زندگی...
می خوام یه قلک بسازم از دلم که وقتی که صبح شد که رد شد تمام بد دلی ها تمام دلخوری ها تمام لحظه هایی که سر شد به ترس و به وحشت از اینکه یار نباشه رفیق و پا نباشه به عهدش وفا نباشه همه تلخیا رو بقچه کنم و دور بریزم جای عشق و تو دل وا کنم و آبروی عشق و بخرم...
مادر تمام زندگیشسجاده ایست گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاهآلوده کرده است .مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد ....
بگذار که درحسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدنبگذار به دلخواه تو دشوار بمیرمبگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگدر وحشت و اندوه شب تار بمیرمبگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آبدر بستر اشک افتم و ناچار بمیرم...