پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
وقتی که سعی خودم رو کردم که یک خودساخته یِ با سیاست باشم و قلبم رو برای ورود عشق به خودم آماده کنم، من رو دروغگو صدا کردنوقتی که خودم رو از خانوادم جدا کردم تا آرامش درونیم رو دوباره پیدا کنم و بدونِ ذره ای دخالت و جنگ اعصاب زندگی کنم؛ من رو خیانت کار صدا کردنتموم تمرکزم رو روی خودم گذاشتم تا سلامت روانم رو تعمیر کنم، خودخواه صدام کردناز نظرشون من فقط یه روان پریش احمقم که فقط مایه ی دردسر تویِ زندگی بقیه ستولی من هیچ وقت نقشی نداشتم. من ...
اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد؛ چشمانش آه از چشمانش...برای اولین بار چیزی را نشان نمی دادند، اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب می گریند.با وجود تمام اینها میگفت: زندگی ادامه داره!نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود.اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی، یک ساعت پای صحبت هایش می نشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد.اما باز هم نمیدانم، خودش چگونه با این اوضاع زن...
آخرش میفهمی بی تفاوتی ضعیف ترین برخوردیه که میتونی داشته باشی. باید ذهنت رو باز تر کنی چون کلی انتخاب برای هر لحظه از زندگیت داری و اینکه متوجه ی این نکته بشی اوج پختگیه :)))...
وقتی مهاجر باشی تیکه ای از خودت رو برای همیشه جا میزاری... ....
مسئولیت من توی زندگی انگار اینه که عددای بزرگ و بزرگ تری بسازم. از تعداد ساندویچ هایی که میخوردم، مبلغ پولی که خرج می کردم و ساعت هایی که وقتم رو هدر میدادم....
فکر میکنی بهترین دفاع حمله ست؟ بهترین دفاع عقب نشینیه احمق!...
اگر روزی پرسند، تنهایی را شرح بده اینگونه خواهم گفت که تنهایی، دیاری آشوب زده است. در آن سرزمین نشاط در نزاع به سر می برد و هیچ گاه از جنگ خسته نمی شود. همان عارضه ای که به جان آدمی می افتد و آن را از پای درمی آورد. تنهایی، دردی بسیار است. همچون باتلاق، اگر ادامه بیابد هرکسی که مبتلا به آن شود در عماق خود هلاک می کند و نمی گذارد رنگ خشنودی را ببینی. گویا مذابی جان سوز باشد، تمام وجودت را به آتش می کشد و می سوزاند. تنهایی اگر از گذشته بماند، ...
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیدهدر تکاپوی افکارم، شاخه هایی از امید دیده می شد، اما چه فایده؟ کاسه ی صبرم نیز لبریز شده و هردم امکان دارد فرو بپاشد. خونسرد به نظر می آیم، اما عالم دیگر برایم تعریف و معیاری ندارد.تنهایی، امانم را بریده است. دیگر گوش شنوایی، محرم خلوت ه...
نگاه خبیثش را بین افراد حاضر در ضیافت گرداند و روی یک نفر ثابت ماند؛ دختر انسان.سفیدی بدنش در آن لباس سیاه بیشتر جلوه می کرد و حریص ترش کرده بود، رگ های مشخص گردنش دندان های نیشش را بیرون آورد بود؛ تحمل برایش سخت بود و او مجبور بود تا پایان مهمانی این وضعیت را تحمل کند.چراغ های سرخ رنگ فضا را خوفناک تر کرده بودند و پرده های سیاه دور سالن مانع از ورود نور ماه به داخل می شدند. کاغذ دیواری، میز و صندلی ها، پارکت و حتی در ورودی هم سیاه رنگ بودند....
مغزم بزرگترین دشمن منه! اون شبیه یه جاسوسه. همون جاسوسی که تا آخر داستان رفیق صمیمی نقش اصلیه و سکانس آخر از پشت به قهرمان داستان خنجر می زنه و معلوم میشه همه چی زیر سر اون بوده.انگار مغزم داره انتقام تموم سال های بچگیم که ازش کار کشیدم رو می گیره.آفتاب که کم کم محو و میشه و ستاره ها که نمایان می شن مغزم زهر تلخ و مرگ آوری رو ترشح می کنه و وادارم میکنه که به همه چیز فکر کنم؛ و اونقدر کلمات و تصاویر مبهم داخل سلول های ذهنم پراکنده می شن و برا...
دردیست در دل که نمایان نتوان کرد؛ زخمی ست بر جان که درمان نتوان یافت.نور از چشمان بی فروغم رخت بسته و امید تقلا می کند برای روییدن در میان شاخ و برگ زندگی ام.تار و پود خیالم به هم گره کور خورده و خنده هایم رنگ باخته. انگشتان رویاهایم پینه بسته و آغوشم از بی کسی بوی کهنگی گرفته. کتاب زندگی ام چاشنی مرگ و تنهایی می دهد. قهرمان داستان هم زخمی ست و در گوشه ای خاک می خورد. در جنگل هایم آسمان همیشه ابری و سیاه است. شغال جانشین گرگ و گربه جانشین ش...
رو به هر جانب که آرم؛ در نظر دارم تو را...همانا که مجنون شده ام و لاغیر!تو را می بینم هر گاه که بنگرم ستارگان را در آغوش فلک.تو را نفس می کشم به هنگام جنون شب های مستانه ام.در کوچه و خیابان این شهر آفت زده همواره با من همقدم هستی؛ حتی اگر مردم به ظاهر عالم و عاقل این شهر نفهمند.تو با من طفل بزرگ می شوی و با من سفر می کنی. حتی اگر نفهمی؛ حتی اگر نبینی.در قعر وجودم تو را می بوسم در حالی که تو در فکر لیلا خویشی.می گویند گر تن بدهی کار ...
توپ را به هوا پرتاب کرد و با لبخندی درخشان که با مهتاب اشتباه گرفته می شد، مانند یک پرنده نزدیک دو متر به هوا پرید تا آبشار بزند. تصویر انگار آهسته شده بود و او معلق دستانش را مانند شلاق به عقب می برد. نمی خواهم اعتراف کنم اما واقعا شبیه به الهه ها شده بود و نزدیک بود به او ایمان بیاورم! دستم را بهم گره زدم تا باز حمله اش را خنثی کنم. در کمال ناباوری توپ با سرعت به سمت صورتم روانه شد و چشم هایم ناخودآگاه خود را جمع کردند. اما آن توپ، هر...
زخم روی بال هایش قلب را ترک می زد، اختیار خودش نبود بال زدنش اما رها شدنش از قفس اختیار خودش بود، با این حال، دل در گرو موهای در هم آمیخته دخترک داده بود، هرکس برای آزادی اش راهی جلوی او قرار می داد ولی او مانده بود و هزار راه و یک دل سر به هوا....
شاید به ندرت کسی را یافتم که صادق باشد؛ مهر بیجا را دریغ کند، با مشت های حقیقت سمفونی مردگان باورهایم را بنوازد و این جنگ جهانی درونی را تمام کند؛ غافل از اینکه خود باید این معما را حل کنم! به راستی که این کردار بیهوده مرا آزرده می کند، هر دم زیر دندان های افکار خویش خورد و خاکشیر شده، بلعیده می شوم، دگر بار در زمان استراحت جویده و سپس هضم می شوم و این نشخوار فکری جان مرا می گیرد و باز زنده می شوم. مصیبت تلخ من میدان دادن به خویش و متهم کردن ...
آیا فکر می کنید، چون من فقیر، ناشناخته، ساده و کوچک هستم، بی روح و بی قلب هستم؟ شما اشتباه می کنید! - من همان قدر روح دارم که شما دارید، - و همان قدر قلب! و اگر خداوند به من زیبایی و ثروت زیادی بخشیده بود، همان طور که برای شما سخت است از من جدا شوید، همان قدر برای من سخت است که از شما جدا شوم!شارلوت برونتی 📚 جین ایر...
بپرسبعد از این حال مرا از دل دیوانه بپرساز نظر بازی هر نرگس فتانه بپرسپیش هر آینه و شمع گلی یادم کنتب سوزان مرا از پر پروانه بپرسحرف هشیاری و دیوانگی و مستی نیستحال رسوای مرا از می و پیمانه بپرسآشنایان سخنم را به تو افشا نکنندجان جانان من از محضر بیگانه بپرساشک چشمان مرا عطر تنت می فهمداینک از قطره جامانده سر شانه بپرسقصه ماه فریبای شب و دامن دشتپرتو دیده ور از گوشه ویرانه بپرسما که رفتیم و خدا همره و یارت ام...
وطن و تنم مادر.....
تو نباشی، همه جا تنهایم آریا ابراهیمی...
در خیالم با تو قدم میزدمبوی عطر تنت را گرفته امآریا ابراهیمی...
آتش افتاد به جان وبه جهان از پی توقدحی غرق شرابم که پرم از می توبه سر زلف تو سوگند که در قبله گهتبهر غم ناله کنم همچو نوای نی توساده بودست دلم ،باخت بتو قافیه رامی رود سوز زمستان به سراغ دی توهرکه باشد به دل و دیده خمار لب یاردر طوافت برود سوی دیار ری تو؟من به جان آمدم ازحسرت گلخنده ی تومات و مبهوت بخوانم غزلی در طی توداود شمسی...
فراست عسکریمندر آن روز،که باران بارید،نتوانستم،که بپرسمآیاشانه ات جای پریشانی من را دارد؟!@jameadab...
فراست عسکری کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم، هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ، به خوبی فهمیده است مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.@jameadab...
فراست عسکریمن از نگاه سَحَر با تو می گویمکه روزگار سلامت، پیاده می آیدبرای هر قفسی در تمامِ دوران هایکی، تبر به دو دستانِ جاده می آیدشبی که سردی تاریخ را روایت کردمیانِ شعله ی خورشید، زاده می آیدبیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر باشکه روزگار سلامت، پیاده می آید@jameadab...
فراست عسکری حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نبایددر دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نبایدیادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخستبا تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نبایدابتدا آینه ای بود و کمی از منِ من بود وَلیکنلحظه ای بعد، تماشای تو خود ساخت ز من، ما که نبایدلحظه ها رفت، تو رفتی و کسی بی خبر از خویش فروریختماند آن کهنه گناهی که کنم توبه ز فردا که نباید@jameadab...
فراست عسکری تمام خیابان را گشتیم،قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،تازمان با تو بودن گذشت.@jameadab...
فراست عسکری چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.@jameadab...
فراست عسکریمحبت ناگفته،نقاشی ناکشیده استچگونهمی توان لذت برد؟!jameadab@...
سخنت بند دل و شیره ی انجیر نشدرشته های غزلم بسته به نخجیر نشدبه دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر که دل و دیده مرا قابل تصویر نشدشب هجران تو ، آن روز که می کرد دلم خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشدآنکه بر چشم من آمد ، به سر کوی تو باز بر در غیر تو از اشک ، دو صد شیر نشدآنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون کار او ، جز به دو ابروی تو ، تدبیر نشدتا نیامد به سر کوی تو ، داود به دل از پی قافله ، چون باد صبا ، پیر نشد...
از بین رفتگران فقط تو هستی که پیپ می کشی. همیشه قبل از شروع کار می روی سراغ سطل زباله ای که دیگر چشم بسته هم می دانی کجاست و دست می کنی داخلش تا روزنامه امروز را بیرون بکشی. نمی خوانی. منتظر می مانی تا با هم قطارانت مسافتی را که باید تمیز کنید تمام شود. تمام که می شود، شروع می کنی به خواندن بخش آگهی استخدامی روزنامه. بهترین شغل ها را جدا می کنی. خودت را تصور می کنی که استخدام شده ای. با مدرک فوق لیسانس برق بهترین حقوق را می گیری. بهترین خانه را...
عشق یعنی که به دیدار تو بیمار شومتو دوا باشی و من باز خریدار شومپلک بگشا سحرت خیر ، به بالین من آیعشق یعنی که به غمهای تو تیمار شومهر سحر چشم شما مبدا پرواز من استعشق یعنی به گلستان تو پر بار شومچهره ات یاد دلم افتد و با هر نفستعشق یعنی که من از مهر تو سرشار شوم...
قصه گو! وصف مرا صدای یک ترانه کندفتر عشق مرا بر عاشقان نشانه کنبه شانه های سنگیه غمِ زمان بها مده!چو شرح حال فرقتت زفرصتِ بهانه کنقصه گو ، آرام گوی، توصیف غم های دلمزخم و تخریب دلم ، تو عمق یک زبانه کنهر چه نزدیکش شوم گمراه تر هم میشومروح باران شو مرا چورنگ یک جوانه کنبوی عطر تازه اش ، هوش از سر من میبردبازوانم را به خود چتری ز آن میخانه کنعاشقم کردی چنانکه بال و پر دادی مراتورابه یاد عاشقی، فصلی ازاین زمانه کن...
دوستم بدار عزیزمهمیشه که سیاهی ها پشت درمان منتظرمان نایستادندگاهی هم دنیا دست مهربانی خود را بر روی سر گلدان شمعدانی سفالی گوشه ی حیاط اَش میکشدهمیشه خورشید پشت ابر نمی مانددستت را به من بده عزیزمبیا،باهم راه برویم تا به کوه برسیمابرها آن جا سفید تر و زیباتر اندبهار می آید با گرمای ظهر تابستان می خندیمبه خش خش برگهای پاییزی می رسیمزمستان هم تمام میشودوبالاخره ما هم به مقصد می رسیمآری،اُمید می آید من را نگاه بیانداز مح...
موج می زندبر کلافگی خیابانحضور خسته ی آفتابشهر پر از ماهی هایی ستکه تا ارتفاع هزار پا از سطح دریادر آکواریوم آرزوهای شانبرج می سازندیک نفر در خیابان فریاد می زند :باید در ابرها شنا کرد-بارما شریبی- خیابان تشنه ی زمین خوردن است...
(تناسخ)می گویند آدم تنها یک بار می تواند زندگی کند اما یادم می آید یکبار روحم را در کالبد دختری فقیر در سوز و سرمای زمستان یافتم. بار دیگر خودم را در جسم یک مرد پیدا کردم. با آن جسم دزدی کردم ، به زندان افتادم ، عشق ورزیدم و در یک کلام زندگی کردم . او که مُرد به جسم دیگری سرک کشیدم .این بار در بدن دختری بودم که پسری از قبیله ی دیگر عاشقم شده بود . بخاطرم کار های زیادی انجام داد ولی صد حیف که نگذاشتند ما به هم برسیم .یک بار که زندگی به ن...
آدمی که نمی خواند، یا کم می خواند، یا فقط پرت وپلا می خواند، بی گمان اختلالی در بیان خواهد داشت!این آدم بسیار حرف می زند، اما اندک می گوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد، بسنده نیست، اما مسئله تنها محدودیت کلامی نیست، محدودیت فکر و تخیل نیز در میان است . مسئله، مسئله ی فقر تفکر نیز هست، چرا که افکار و مفاهیمی که به واسطه ی آنها به رمز و راز وضعیت خود پی می بریم، جدا از کلمات وجود ندارند.ما سخن گفتن درست، پر مغز، سنجیده و زیرکانه را...
نترس!گلوله نیستمتفنگ نیستمجنگ نیستممی خواهم با تومیانِ میدانِ مین مریم بکارم ... نترس!ساعت معکوس استبیا،از خیر گنج بگذریمو به آبادی بگوییمچیزی ندیده ایم ... نترس!نترس!کمی مرده امکمی زنده اممی خواهم،تا روزِ لمسِ بویِ مریمی،دست هایم از خاک بیرون بمانند ... آرمان پرناک...
اولین باری که دیدمشنه عطر تنشنه لباسای شیکش توجهم رو جلب کردفقط چشماشکه بهم لبخند میزدازم پرسید میدونستم میخواد بپرسه حالت خوبهنظرت درباره ی من چیهاما من خوب که نه روی ابرها سوار بودمگفتم در یه نگاه عاشقت شدمآره عشق در یه نگاه به نظرم چشما نمی تونن دروغ بگن چشماش خورشید رو بهم نشون داد....✍مهدیه باریکانی...
ای یار به یکباره مرا درد شدیدزدیده ز من چه دیدی و ترد شدیاز زیرکی ات به عمق جان فهمیدمنادیده بیامدی و همدرد شدی...
از خدایت نگو دلم خون استشاید از یاد برده آدم رامن صدایش نمی زنم چون کهدادم از دست اعتقادم را ⬜ شاعر: سیامک عشقعلی...
شعر من التهاب یک درد استراوی قصّه های تنهایی نقطه چین های پشت هم خالیآرزوهای عشق رویاییمی کشم روی بوم دلتنگیواژه هایی تکیده و تبدارمی کشم روز و شب نمی بینیانعکاسی ز واژه ی انکارهرچه کردم نشد به جز یادتمرهمی بر تب دلم بزنمکاش میشد که در خیال خوشتنیمه شبها کمی قدم بزنملال شد در گلوی شعر و غزلبغض و ناگفته های بسیارممی نشینی شبیه ضربْ آهنگنت به نت بر مدار افکارمحس و حالی نمانده در دل منباز افتاده در دلم ترد...
پدر...❤️زیبا شدست با تو تمام جهان منهستی نشانه ای ز خدا، مهربان منمن از شما به غیر محبت ندیده امدریای لطف و معرفتی! بیکران من!پرواز در مسیرِ نگاه تو دیدنی ستآغوش گرم تو، شده چون آشیان منهر دم کنم سپاس پدر را که داده استراه درست زندگیم را نشان منآموزگار اول و آخر، مرا توییدر داستان زندگیم، قهرمان منمن بی تو هر قدم به زمین میخورم بیامحتاج دست های تواَم، آسمان منروزت مبارک ای پدر خوب و ماه منهمراه لحظه ه...
بعضی اوقات،خریدن گل نشاط بسیاری به خونمون می بخشههمون دم که خیلی بی رمق و گرفته ایموقتی هم لباس نویی می خریم باعث میشه قشنگ تر بخندیمچون نو شدن تو روحیمون اثر مستقیمی دارهمثل سایر،همه ی نوشدنها،خریدن تختی نو و ادکلن یا حتی گوشواره ی کوچیکی می تونه باعث حس وحال خوبمون میشهچه خوبه که آدمم بیاد ،خود قبلیش رو که پر از غم و رنج رو باتموم ریسمونهای سیاهی که خواه و ناخواه با دست خودش بافته رو بذاره کنار ،و یه آدم جدید بشهآدمی که دیگه نگران...
گفتی برای ساحلت قایق نبودمهرگز نماندم پای تو عاشق نبودماصلن به حال من دلِ عالم نمی سوختنقاشیِ آیینه های دق نبودماین لکّه های بالش از چشم ترم نیستتا صبح هر شب خیس از هق هق نبودمباشد تمامیِ غزل هایم دروغندگیرم برایت شاعری صادق نبودمحالا به جز خوش بختی ات میلی ندارممن که برای عشق تو لایق نبودمسیدحسن سبزقباغزل...
((زیبای نا پیدای من))ما ترک جان چو کردیمدر این دیار یاراناز این همه هیاهوجز رنج دل ندیدیم...
ای یار جفا کرده پیوند بریدهاین بود وفاداری و عهد تو ندیدهدر کوی تو معروفم و از روی تو محرومگرگ دهن آلوده یوسف ندریدهما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتندافسانه مجنون به لیلی نرسیده...👤سعدی...
اگر شعرِ خوبی یا رمانِ خوبی بخوانی چیزی از آن در وجود تو می ماند، در وجدان تو، در شخصیت تو می ماند و از راه های مختلف به تو کمک می کند.در دنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایهٔ ارضای حیوانات می شود، نخواهد بود و هرگز نمی تواند از حد ارضای غرایزِ بدوی فراتر برود.- چرا ادبیات- ماریو بارگاس یوسا...
معتقدم اگر شعر خوب یا رمان خوبی بخوانیچیزی از آن در وجود تو می مانددر وجدان تو، در شخصیت تو می ماندو از راه های مختلف به تو کمک می کند ماریو بارگاس یوسا چرا ادبیات؟...
من چقدر خاطره ی نداشته دارم از تو ،چقدر قرار های نگذاشته ،کافه های نرفته ، نیمکت های ننشسته ، چقدر دوستت دارم های نگفته ،حرف کمی نیست وفاداری به دست هایی که تابحال لمس نکرده ای .....بهزاد غدیری...
دستانت ذات شعرند در فرم و معنا،بی دستانت نه شعر بود نه نثرنه چیزی که به آن ادبیات میگویند...