پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این شعر، آخرین غزل من برای توستتقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس.......
نگو که شب شده راحت بخواب، راحت نیست!که بی تو این دلِ تنگ و خراب راحت نیست...
دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخرقفلی که بستی بر دهانم، بیکلید است.......
.دشمن، خراب چشم تو را دست کم گرفتدارد تو را به خانه ی آباد میبرد.......
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردمتو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی......
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محضهر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است.....
اصلا دلت میآید از من دورتر باشی؟از منظر نزدیک بنگر شوق و شورم را...
صد بار به من گفت که دوری کنم از توعقلی که نمیخواست دلم را بفریبم!...
ربوده قلب مرا، مایه ی تعجب نیستاگر که کشف شود کهربا در آغوشت.......
از دستِ دل کلافهام، ایمانِ سست رااینقدر بیملاحظه ابراز میکند.......
زن که باشی بیکلاهی هم برایت عار نیستشال خود را در عوض، هر روز قاضی میکنی!...
خوب میداند که حال روزهایم خوب نیستکاش فکری هم به حال عشقِ هرجایی کند!....
عجیب بوی تو را میدهند دستانم_کسی که هیچ کسی مثل او مقدس نیست_...
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیستامانت بودعشقم در وجودت، حیف؛ نامردی !...
اینجا تمام حنجرهها لاف میزنند هرگز کسی هر آنچه که میگفت آن نبود...
من با تمام روح و تنم عاشق تو اَمامّاقسم به صاحبِ قرآن تو نیستی!...
به ظاهر ساکتمدر سینه ام آتشفشان دارم......