پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از آدم بی حیا بدم میاداز کینه واز ریا بدم میاداینقدر نزن لاف و خودت باش فقطاز زاهد خود نما بدم میاداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
کارتان باز به این کهنه مثل می افتدگذرِ پوست به دباغِ محل می افتد!رنجِ پروانه و بلبل همه گی بیهوده ستشهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل می افتدبه لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چل گیس»سیب، دستِ حسنی های کچل می افتد!اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستندکِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل می افتد!قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کردخبرت بر سرِ هر کوی و کتل می افتد...
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید...
ماه من پرده از آن چهره زیبا بردارتافلک لاف نیاید که چه ماهی دارد،،ارس آرامی...
اینجا تمام حنجره ها لاف می زنندهرگز کسی هرآنچه که می گفت ، آن نبود !...
اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنندهرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!...
قاصدک های پریشان را که با خود باد بردبا خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد بردعشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیستدر نبردی این چنین هر کس به خاک افتاد، بُردشور شیرین تو را نازم که بعد از قرن هاهر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برددر قمار دوستی، جز رازداری شرط نیستهر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد......
اینجا تمام حنجرهها لاف میزنند هرگز کسی هر آنچه که میگفت آن نبود...
می کَنم ریشه ی عشقت ز وجودم این بار عشق خندید و بگفت لاف محالی زده ای....
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دلعاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بودجان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای بی تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود...