چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
ز دل فریاد کردمخدایا این صدا را می شناسیمن او را دوست دارم،دوست دارم...
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟گفت من نام تو را نیز نمی دانستم...
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کردبوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین...
میان خواب و بیداریشبی دیدم خیال تواز آن شب واله و حیراننه در خوابم نه بیدارم...
خواهم که تو را تنگ در آغوش بگیرماز هرم تنتمست شوم مست بمیرم...
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدمآتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو...
به چه منطقی بگویم که برای من خدایی...
من برای بودنممحتاج با تو بودنم...
بر ماسه ها نوشتمدریای هستی مناز عشق توست سرشاراین را به یاد بسپاربر ماسه ها نوشتیای همزبان دیریناین آرزوی پاکی استاما به باد بسپار...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم...
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنمسیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری...
سکوت شاید آخرین گزینه ام باشدوقتی میان تمام نبودنهابه تویی فکر میکنمکه دیگر ندارمت...
من تا ابد کنار تو می مانممن تا ابد ترانه ی عشق رادر آفتاب عشق تو می خوانم...
شب یعنی گرم گردد تنت با آغوش یار...
گفته بودم به تو این بارشما یادت هست !؟معنی_تو_شدنت_را_به_شمامی_فهمی؟...
دوسش دارى ؟!دو_حالت_بیشتر_ندارهبرو_بهش_بگوقبول_کرد_که_قبول_کردقبول_نکرددوباره_بگو...
ناگهان شبیخون می زند وجان را به لب میرساندخیالت...
معنای زندگی من با تو بودن استدر کنار تو مفهوم زندگیمفهوم عشق نیز است...
روز ها که مدام با منیشب ها هم در خوابمتو چرا نمیخوابی ؟!...
یک جای کار می لنگدمگر می شود او تمام من باشد ومن یکی از تمام شده هایش...
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم...
گفتی چه کسی ؟ درچه خیالی ؟ به کجائی ؟ بیتاب تو ام محو تو ام خانه خرابم...
من رام دیگری نشوموحشى توام...
من مستم و این مستی من مستی می نیست چون یاد جمال تو کنم مست شوم من...
آن عشقکه در پرده بماند به چه ارزد ؟عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ...
رام ترین وحشی ام در بر آغوش تو...
بارها پرسیده ای از نحوه ی دل دادنم چشم تو در چشم مندیگر نمی دانم چه شد...
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شبدم به دم خاطر او میگذرد از نظرم...
تو جان من بودی چگونه بی منی اینقدر ؟...
وقتی دلم به سمت تو مایل می شودباید بگویم اسم دلم دل نمی شود...
من فقط به چشمان تو مؤمن هستممن فقط به قلب تو مومن هستمو جز قلبت هیچ خدایی ندارممن نه به شیطان باور دارمو نه به جهنم و عذاب آنمن فقط به چشمان و قلب شیطانی تو مؤمن هستم...
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دوبه رخسار تو آشفته و مست...
دلتنگ توام ای تو همانی که ندارم...
دست هایت را به من بدهمی خواهم از تمام غم ها برگردم...
نفسم بی نفستدر قفسممی دانی؟...
بار دیگر نگاه پریشانمبرگشت لال و خسته به سوی تومی خواستم با تو سخن گویماما خموش ماندم به روی تو...
دلم تنگ استدلم می سوزد از باغی که میسوزدنه دیدارینه بیدارینه دستی از سر یاریمرا آشفته می داردچنین آشفته بازاری...
ما مست شراب ناب عشقیمنه تشنه ی سلسبیل و کافور...
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای...
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدم...
دیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...
یک بار تو عاشق شویکدانه شدن با من...
من همان پنجره ی رو به خیابان بودمکه شبی بسته شد و رو به کسی باز نشد...
دیشب عرق شرم تو آتش به دلم زد...
به جستجوی تو به درگاه کوه ها می گریمبه جستجوی تو در معبر بادها می گریمبه انتظار تصویر تواین دفتر خالیتا چند تا چندورق خواهد خورد...
من جان دهم آهسته توام میمیری؟...
بالاخره خواهد آمد آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانمسرت را روی سینه ام بگذارمو به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم...
جان من و جهان توییدلبر بی نشان تویی خوش بنواز جان من جمله نیاز میشوم...