پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هستمرگ می داند: فقط باید تو را از من گرفت...
من را نگاه کن که دلم شعله ور شودبگذار در من این هیجان بیشتر شودقلبم هنوز زیر غزل لرزه های توستبگذار تا بلرزد و زیر و زبر شودمن سعدی ام اگر تو گلستان من شویمن مولوی، سماع تو برپا اگر شودمن حافظم اگر تو نگاهم کنی، اگرشیراز چشم های تو پرشوروشر شود«ترسم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز سر به مهر به عالم سمر شود»آن قدر واضح است غم بی تو بودنماصلا بعید نیست که دنیا خبر شوددیگر سپرده ام به تو خود را که زندگیهرگو...
تا تو نقاش دلِ تنگ منی، دقت کن!برگ ها را نکنی زرد! دلم می گیرد....
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقتغیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...-اینجا دلم برای تو هی شور می زنداز خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...-اخبار گفت شهر شما امن و راحت استمن باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...-حیفند روزهای جوانی، نمی شونداین روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقتمن نیستم بیا و فراموش کن مراکی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!-بگذار من شکسته شوم تو صبور باشجوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت......
خبر به دورترین نقطة جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسدچه می کنی ، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی ، برود، از دلت جدا باشدبه آن که دوست تَرَش داشته ، به آن برسد رها کنی ، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطة جهان برسد گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسدخد...
به دست آور دل من را ، چه کارت با دلِ مردم!تو واجب را به جا آور ، رها کن مستحب ها را...
مردم چه می کنند!که لبخند می زنند؟غم را نمی شود...که به رویم نیاورمحال مرا مپرس که هنجارها مرامجبور می کنند بگویم که:بهترم…...
دلم پُراست ،پر از حسِجایِ خالیِ تو...!...
"شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودتکسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟"...
وقتى از چشم تو افتادم ، دل مستم شکست.....
بر درختِ دل،تو باید آشیان کنی ...
وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند!خوش باش؛ هم به جای خودت، هم به جای من......
من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویندجهنم از هیجانات ما دو تا گرم است !...
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟غم را نمیشود که به رویم نیاورم!...
من مرده ام ، در من هوای هیچ کس نیست.....
کى عید میرسد که تکانى دهم به خویش؟هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است...
هی فکر می کنم به تو و خیره می شودچشمم به چند نقطه ی ثابت تمٰام روز...
غم که می آید در و دیوار شاعر می شوددر تو زندانی ترین رفتار شاعر می شودمی نشینی چند تمرین ریاضی حل کنیخط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شودتا چه حد این حرفها را می توانی حس کنیحس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شودتا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستماز تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شودباز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شودگرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشماز تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود...
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمددلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمدنگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هاشانالفبای دلت معنای نشکن ! را نمی فهمدهزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارمکسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمدمن ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشانمحبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمدچراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگرنگاهم فرق شب با روزِ روشن را نمی فهمد دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویمفقط یک روح سرشارم ک...
چگونه از تو بگویم که عاشقانه نباشد؟!...
تا چه پیش آید برای من نمی دانم هنوز...دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها...!...
،فرقی نداشت دیشب و امشب برای منجز آنکه بر نبود تو یک شب اضافه شد...!!...
منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم ......
از سرم آب گذشته ست مهم نیست اگر غم دنیای شما نیز شود مال دلم...
دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا داردمیان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد...
وقتی دلم به سمت تو مایل می شودباید بگویم اسم دلم دل نمی شود...
ذوق شعرم را کجا بردى که بعد از رفتنتعشق وشعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد...
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖﻧﻪ! ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺎﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺩﻫﺎﻳﻢﺩﻳﮕﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖ...
دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته استهر جمعه راه سمت تو انگار بسته استکى عید میرسد که تکانى دهم به خویش؟هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است......
زنده ام تا در تنم هُرم نفس های تو هست مرگ می داند: فقط باید تو را از من گرفت...