پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد...
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است!...
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر...
پاییز دختری زیباست که کارش دلبری کردن است،نگاهت کند و «تو» را در برگ های زردش غرق کند....
در سرم بافته ام با تو خیالی که شبیمن سر موی تو می بافم و تو شال مرا...
مثل هر شب تا سحر در خود مُرورش می کنم ......
رفتن همیشه بهترین تصمیم آدم نیستپرواز شاید آخرین راه کبوترهاست...
همچو مردابیم و هر کس یک نظر بر ما رسیدسنگ زد ما را به شوق دیدن تشویش ما...
در دلم این روزها چیزی بجز آشوب نیستاهل قاجاری و در فکرت بجز سرکوب نیستقلب من همچون درختی شد ولی این را بداناینکه رویش یادگاری مینویسی چوب نیستطعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن استدوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیستزخم من با زخم های تازه بهتر می شودخاطراتت را بیاور حالم اصلا خوب نیستهی نگو پای تمام غصه هایت صبر کنغصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست....
لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد...این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است...
چون ماهى افتاده به قلاب شدم کهصیاد نفهمیده پشیمان شدنم را...!...
جای جایِ شهرِ من از خاطراتت پر شدهراه رفتن بعدِ تو،از هر مسیری مشکل است!...
آری از نامهربانان گاه باید بگذریم ......
خوش باش بعد من کنارهر کسى،اماگاهى همین یک آرزو مانند نفرین است...
مثل هر شب ،بی تفاوت شب بخیری گفت و رفتمثل هر شب، تا سحر، در خود مرورش می کنم...
چند روز است که در روزه ی دیدار توامپر کن این فاصله ها را که دم افطار است.......
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف تجریش است و سوزش می رود پایین شهر!!...
لبخند زد رقیب به آهى که مى کشماز دشمن انتظارِ محبت نداشتم...
بى تو بى فایده و بى هیجان است جهانمثل یک پنجره که منظره اش دیوار است...
هر زمان فالی گرفتمغم مخور آمد ولی...این امید واهی حافظمرا دیوانه کرد!...
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف ِ تجریش است و سوزش می رسد پاییِن شهر...
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شب دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم...
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شبدم به دم خاطر او میگذرد از نظرم...