پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پرنده زیبای منگاهی همه چیز را به حالِ خود بگذار و راه خودت را برواز سختی ها عبور کن و چشمانت را به تلخی های دنیا ببند و امیدوار باشو در گوشِ روزگار ناسازگار ، بگو ؛حالِ من خوب است و تو هرگز حریفِ حالِ خوبِ من نخواهی شد !وشاد باش و لبخند بزنپشت بکن به سایه های سیاهی که هنوزاز ترس رسیدن به سپیدی چشم بر روی طلوع زیبای خورشید بسته اند.... ؛...
به مادرت بگو :که او برایت دوست داشتنی ترینآدم دنیاستبه پدرت بگو : که به او افتخار میکنیبه برادر مسافرت بگو : که دلت برایش تنگ شدهبه خواهرت بگو :که مردی که با تو باشد، خواهد دانستبا زیباترین دختر دنیا ازدواج کرده استبه دوستت بگو :از تو به خاطر صبرت با من سپاسگزارمبه فرزندانت بگو :که بسیار دوستشان داری، امشب در کنارشان بخواببه محبوبت بگو :لبخندت، زندگی من استبه او بگو : که تو بهانه آرامش و آسایشیشاید فردایی نباشدپس...
صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود.شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند وقرآن روی رحل باز بود.هرزگاهی نگاهم را به او می دوختمتا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است.در لبخند شیرینش گم شده بودم وخودم را در وجود او جستجو میکردم.گل های سفید و صورتی به آیینه و شمعدان ها چشمک میزدند ومن منتظر صدای عاقد بودم.با کلمات بازی کند و بگوید : بنده وکیلم؟!دخترخاله صدایش را نازک کند وبا عشوه بگوید : ...
جای خالی میتواند یک صندلی خاک گرفته گوشه ی ایوان باشد میتواند یک خلأ به بزرگی هستی باشد! بستگی دارد قبل از رفتنت در حد یک صندلی قلبم را اشغال کرده باشی یا تمام دنیای من در تو خلاصه شده باشد...فرق میکند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انگار تو را دریا برایم آوردهمچون ماهی هایی که لب ساحل را می بوسندانگار تو را باران برایم باریدهمچون قطره هایی که لب چترها را می بوسندانگار تو را آفتاب برایم تاباندهمچون اشعه هایی که لب زمین را می بوسندانگار تو را خدا برایم دادهمچون دعاهایی که لب مادران را می بوسندرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
آغشته به نور می آیم باوقار و زیبا پیراهنم اشعه ی خورشید استو محافظانم افتابگردانهای به صف کشیدهآغشته به نور می آیمو آغاز سال را بوسه می زنم بر رویتتا به نور آغشته شویچشمهایت ، قلبهایت ، رگهایت ... جز برای نور نتپدآغشته به نور شوی تا پایان سال و سالهای بعد و سالهای دیگرآغشته به نور می شومآغشته به نور می شویآغشته به نور می شویم تمام سال رارعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
عزیزم ...تو با ریمل نه ،ریمل از کنار چشم تو بودن خوشگل میشه ...تو با ماتیک نه ،ماتیک از همسایه بودن با لب تو خوشرنگ میشه ...رنگ مو ؟!اون از هم آغوشی با موهای تورنگ خوش به خودش میگیره ...لباس های تنگ و جذب ؟!لباس از هم نفس شدن با پوست توقیافه مغرورانه به خودش میگیره ...میفهمی ... ؟کنار من راحت باش ...تو کنار دنیا نه ، دنیا کنار تو قشنگ میشه ...دیوونه ! تو نقاشی خدایی ...به خودت هم نرسی ، همچنان زیبایی ...پس کنار من...
داشتم پیش خودم فکر میکردم که من بچگی هاتو ندیدم،همون موقع ها که تازه یاد گرفته بودی بشینی، چهار دست و پا بری ، همون موقع ها که زبون باز کرده بودی و میگفتی مامان! بابا! اون موقع ها که مامانت دستت رو گرفت و وایسادی روی پاهای خودت...حتی روز اول مدرسه ت رو هم ندیدم.نوجوونیات رو ندیدم.اون موقع که راهنمایی و دبیرستانی بودی.ندیدم روزایی که واسه کنکور میخوندی!خوشحالی قبول شدنت رو ندیدم.هیچ کدوم از اینا رو ندیدم.موفقیت هات رو ندیدم.نتونستم زل بزنم وسط چشم...
چه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا مهر ، مهربانی ، عطوفتچه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا گذشت ، ملاحظه کردن ، همدردیچه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا راستگوی ، صداقت ، پاکیبا عشق ، با جان با انسانیت هایمانرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
به زن بودنم نگاه نکنگاه عقابی هستم ...که دنیای مردانه ، زیر بالهایمقصه ای بیش نیستبه زن بودنم نگاه نکنگاه کوهی هستم ...که ریزش سنگ ریزه هایش امکان پذیر نیستبه زن بودنم نگاه نکنگاه قدیسی هستم ...که شکست برایم دروغی بیش نیستو من روزی ...در میان اوج ها فریاد خواهم زدشکست دروغ بزرگی سترعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
برخلافِ تمامِ دخترانی کهوقتی غم به در و دیوارِ دلشانچنگ میزند، برای تسکینش زورشان تنها به موهایشان میرسد...من موهایم را همیشه بلند میگذارم،چرا که، رویاهایم را میان آن هامی بافم و غم هایم را میانِ گره هایش جای می گذارم...! ...
آخر قصه،همیشه زیبا است...آخر قصه،یه من می مونم،یه تو...نرسیدن مال یک طرفه هاس، دو طرفه ها، دستاشون توی دستای همه، چشماشون قفل چشمای همه، قلباشون برای هم میزنه، سرنوشتاشون از سر برای هم نوشته شده و تک به تک سلولاشون هم دیگرو میپرستن..دلبرررر؟آخرش یه من میمونم، تو...!...
\هین\ بلندی کشید و دستش را به لبه ی میز گرفت تا بلند شود سرم را از لب تاپ بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم:« چی شده؟!»همانطور که صندلی اش را از میز فاصله میداد تا راحت تر خارج شود گفت:« حواسم به غذا نبود!» لبش را گزید:« فکر کنم سوخت!» لب تاپ را بستم و از جا بلند شدم دستش را گرفتم تا مانع حرکتش باشم:« بشین.. من غذا رو میکشم» نگاهش را به جایی که فرض میکرد چهره ام آنجا باشد دوخت:« نه خودم میرم» دستش را رها کردم و صندلی را برایش عقب کشیدم ...
نشسته امتنهادلتنگبی باور...شعر می خوانمشعر می سرایمتو را می بینم!.سکوت می کنمچشمانم را می بندم که از یادت رها شوم...تو را می بینم!.چشم می گشایمبه خاطراتم می اندیشم در خیالاتم پرسه میزنممی خواهم لحظه ای از تو رها شوم...باز تو را می بینم!.بر می خیزمبه آیینه نگاه می کنممی خواهم خودم را ببینممی خواهم خودم را بیابماما باز هم تو را می بینم !!.تو در من پنهان شده ای...تو در چشمهای مندر لبهای مندر شعره...
همیشه آدم هایِ مهربان ضربه هایِوحشتناک تری را می خورند...لازم نیست آنقدر خوب باشید که توقع ها رااز خودتان بالا ببرید!باور کنید خیلی ها اصلا لیاقتِ این همهلطف را ندارند و پیشِ خودشان فکر می کنندکه شما دارید وظیفه تان را انجام می دهید!ذاتی که خراب باشد هیچ وقتدرست بشو نیست...فراموش نکنید با نمک نشناس هادقیقا شبیه به خودشان رفتار کنیدبگذارید بسوزند...شعله هایشان دیدنی ست!...
|💙🐼|تو اگه رنگ بودى🎨 میشدی آبی 🦋 اگه میوه بودى😋میشدی توت فرنگی🍓 اگه غذا بودى🤤میشدی پیتزا🍕اگه شیرینی بودی😋میشدی پنکیک🥞 اگه حس بودی😌 میشدی حس راه رفتن کنار دریا🌊اگه مکان بودی🛣 میشدی روستا🌱💚 اگه بو بودی😇 میشدی بوی بارون🌧اگه گل بودی😍میشدی گل آفتاب گردون🌻اگه حیوون بودی🙃میشدی پاندا🐼 اگه ازم بپرسن تو شبیه چی هستی:\ میگم تو همونی که شبیه هیچکسی نیستی.\ آب💙ی نوشت...
گناه قلبم،چیزی جز عاشقی نبود...عاشقی کردن هم جرم نبود،اما گناه بود... و چه گناهی شیرین تر از عشقی که به تو دارم...؟!برای گناه عاشقی، هیچ حکم و محکومیتی را در نظر نمی گیرند... فردی که عاشق می شود، هر چقدر هم که گناهش سنگین باشد، نمی تواند توبه کند...آن جاست که می گویند: گر تو شوی گناه؛ توبه نکنم ز تو! ناز (نازنین)...
عشق...یعنی تو، در زیر باران یعنی من، گم شده در میان نامردانیعنی تو، با درد های فراوانیعنی من، به همراه یک درد بی درمان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه حرارت آتشین دست های مان...عشق؛ یعنی من و تو، به همراه بوسه های داغ لب های مان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه تپش قلب های بی قرارمان...ناز (نازنین)...
در مسیر تاریک روبه رویم، دو تیله ی عسلی،چشمان به رنگ شبم را در یک نگاه، تسخیر خودش کرد.عسلی چشمانش تسخیر کننده ی سیاهی چشمانم بود.دلبر؟قدر چشمانت را بدان،عشق در نگاه اول کم چیزی نیست......
جرعت یا حقیقت؟🤨+ حقیقت!✌🏻 عاشق شدی؟!😃+ نه!✨ پس چرا توی همه ی متنات می نویسی به نام کسی که یک جفت چشم سیاه را در یک جفت چشم عسلی خلاصه کرد؟ + آخه حس ما از عشق گذشته... (:...
عاشق که بشی، درد داره... آه داره... سختی داره... اشک داره... بغض داره...دلی پر از خون داره... دلی پر از درد داره ... دلتنگی داره...انتظار داره...ولی اعتماد و عشق رو... بیشتر از حد تصوری که می کنی داره...ناز (نازنین)...
عشق... طعم شیرینی است که با چیزی شیرین تر از عسل چشیدمش... عشق... مرا با تمام وجود؛اسیر دو تیله ی عسلی به رنگ عسل کرد... که هنوز که هنوز است رنگ چشمانش، برق چشمانش، حالت نگاه کردنش برایم گنگ و مبهم مانده است...و عشق را در یک تو معنا و خلاصه میکنم... و تمام :)...
وقتی نیستش، براش می نویسم... از دلم براش میگم... از حسی که بهش دارم براش میگم... از تپش قلب تندم براش میگم... از برق و رنگ چشماش براش میگم... از نگرانی و دلشوره هام براش میگم... از ترس و بی قراری هام براش میگم... از گرمی و حرارت داغ بدنم براش میگم... وقتی نیستش حس می کنم نیستم، شایدم هستم... ولی تو این عالم، تو این دنیا و تو جسم و روح خودم نیستم... مرده ای در قالب زنده هستم که نفس می کشه، میبینه و میشنوه، اما حرکتی از خو...
عسلی :)رنگ چشماشو میگم...👀خیلی قشنگن...✨زیبان، به زیبایی شب...🌌درخشانن، به درخشانی ماه...🌕شیرینن، به شیرینی عسل...🍯دیوانه کنندن، به دیوانه کنندگی روان گردان...🦋عاشقم کردن، درست مثل برق و باد...🌪️پس ببین چه قدرتی داره این چشمای عسلی تو... !...
آقای قاضی...دیگه برای شکایت کردن و شاکی شدن، حکم دادن و محکوم کردن،خیلی دیره...دلمو ...روحمو...فکرمو...قلبمو...مال خودش کرد!برا کی می خوای حکم ببری و دادگاه راه بندازی؟برا کسی که شد تموم زندگیم؟!...
خواستن تو از خداوند کم چیزی نیست. ..پس پروردگارا، هر بهایی که دارد را،با جان و دل،می پردازم:)...