پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آخر قصه،همیشه زیبا است...آخر قصه،یه من می مونم،یه تو...نرسیدن مال یک طرفه هاس، دو طرفه ها، دستاشون توی دستای همه، چشماشون قفل چشمای همه، قلباشون برای هم میزنه، سرنوشتاشون از سر برای هم نوشته شده و تک به تک سلولاشون هم دیگرو میپرستن..دلبرررر؟آخرش یه من میمونم، تو...!...
در پس سیاهی شب،در زیر نور ماه،در هوای سرد و دل پذیر،در آن جایی که بار اول دیدی اش، چه لذتی دارد که بدون هیچ ترسی دستان گرم و پر حرارتش را در دستان سردت بگیری،با عشق در آغوشش جای گیری،و از گرمای بدنش، گرم شوی و به راستی که ته یک عشق واقعی چیزی جز رسیدن، در کنار هم بودن،دست در دست هم دیگر و چشم در چشم شدن یک دیگر نیست...پس به یاد و امید رسیدن آن روز، در آینده ای نه چندان دور،سال ها، ماه ها، هفته ها و روز ها، شب ها و ساعت ها، دقیق...
گناه قلبم،چیزی جز عاشقی نبود...عاشقی کردن هم جرم نبود،اما گناه بود... و چه گناهی شیرین تر از عشقی که به تو دارم...؟!برای گناه عاشقی، هیچ حکم و محکومیتی را در نظر نمی گیرند... فردی که عاشق می شود، هر چقدر هم که گناهش سنگین باشد، نمی تواند توبه کند...آن جاست که می گویند: گر تو شوی گناه؛ توبه نکنم ز تو! ناز (نازنین)...
وقتی چشم در چشمش شدم، دست و پایم را گم کردم...چشمانش در زیر آن نور درخشان آفتاب، عجیب می درخشید و رنگ خاصی داشت...با نگاهش در آن هوای سرد پاییزی، حرارت داغ و آتشینی به وجودم پاشید...تپش قلبم را بالا برد... در زیر باران،از درون داغ و آتشین بودم، اما در عین حال،همچون بید، از سرما به خود می لرزیدم... اگر اسمش عشق نیست،پس این دردی که از هر دردی درناک تر است و دردی بی درمان است؛ نامش چیست؟!🖤...
عشق...یعنی تو، در زیر باران یعنی من، گم شده در میان نامردانیعنی تو، با درد های فراوانیعنی من، به همراه یک درد بی درمان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه حرارت آتشین دست های مان...عشق؛ یعنی من و تو، به همراه بوسه های داغ لب های مان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه تپش قلب های بی قرارمان...ناز (نازنین)...
در مسیر تاریک روبه رویم، دو تیله ی عسلی،چشمان به رنگ شبم را در یک نگاه، تسخیر خودش کرد.عسلی چشمانش تسخیر کننده ی سیاهی چشمانم بود.دلبر؟قدر چشمانت را بدان،عشق در نگاه اول کم چیزی نیست......
جرعت یا حقیقت؟🤨+ حقیقت!✌🏻 عاشق شدی؟!😃+ نه!✨ پس چرا توی همه ی متنات می نویسی به نام کسی که یک جفت چشم سیاه را در یک جفت چشم عسلی خلاصه کرد؟ + آخه حس ما از عشق گذشته... (:...
عاشق که بشی، درد داره... آه داره... سختی داره... اشک داره... بغض داره...دلی پر از خون داره... دلی پر از درد داره ... دلتنگی داره...انتظار داره...ولی اعتماد و عشق رو... بیشتر از حد تصوری که می کنی داره...ناز (نازنین)...
می گویند: تنهایی در پس سیاهی شب، در زیر نور ماه، با چشمانی پر از اشک، با دلی پر از درد، از رفتن معشوق است و از دست دادن عشق... اما نظر من چیز دیگریست... به نظر من... چشمانی پر از اشک، دلی پر از درد، خنده ای پر از عشق، در زیر باران، در زیر نور ماه، در پس سیاهی شب با وجود اتفاقات ناگوار، گاهی... به معنای عشقی است که به جنون رسیده و کارش از عشق و عاشقی گذشته... نام آن را عشق نمی گذارند؛نام آن را... سایه ای دیوانه و...
عشق... طعم شیرینی است که با چیزی شیرین تر از عسل چشیدمش... عشق... مرا با تمام وجود؛اسیر دو تیله ی عسلی به رنگ عسل کرد... که هنوز که هنوز است رنگ چشمانش، برق چشمانش، حالت نگاه کردنش برایم گنگ و مبهم مانده است...و عشق را در یک تو معنا و خلاصه میکنم... و تمام :)...
وقتی نیستش، براش می نویسم... از دلم براش میگم... از حسی که بهش دارم براش میگم... از تپش قلب تندم براش میگم... از برق و رنگ چشماش براش میگم... از نگرانی و دلشوره هام براش میگم... از ترس و بی قراری هام براش میگم... از گرمی و حرارت داغ بدنم براش میگم... وقتی نیستش حس می کنم نیستم، شایدم هستم... ولی تو این عالم، تو این دنیا و تو جسم و روح خودم نیستم... مرده ای در قالب زنده هستم که نفس می کشه، میبینه و میشنوه، اما حرکتی از خو...
وقتی نیستش، داغ می کنم، میشم کوره ی آتیش...حالا فکرش رو بکن؛اگه یه روز نباشه... میشم جهنم به تمام معنا، روی زمین، در قالب یک آدم......
عسلی :)رنگ چشماشو میگم...👀خیلی قشنگن...✨زیبان، به زیبایی شب...🌌درخشانن، به درخشانی ماه...🌕شیرینن، به شیرینی عسل...🍯دیوانه کنندن، به دیوانه کنندگی روان گردان...🦋عاشقم کردن، درست مثل برق و باد...🌪️پس ببین چه قدرتی داره این چشمای عسلی تو... !...
نه مجرمه،نه دزد،نه کلاه بردار،نه قاتل،نه خلافکار،نه مافیایی،نه ساقی،نه معتاد...فقط جرمش اینه که دلمو دزدید...کلاه قلبم و برداشت و از خط قرمزام عبور کرد...قاتل عقلم شد و احساسم و زنده کرد.. .ساقی چشمام شد و وقتی خمار بودم برام مثل مرفین عمل کرد،با صداش، خندش و نگاش،بهم آرامش تزریق کرد...به نظرتون حکمی جز، موندن و بودنش، تا قیام قیامت و زندانی شدنش توی قلبم،تا ابد ابدیت، حکم زیادی برای این همه جرم هست؟!جرم شیری...
آقای قاضی...دیگه برای شکایت کردن و شاکی شدن، حکم دادن و محکوم کردن،خیلی دیره...دلمو ...روحمو...فکرمو...قلبمو...مال خودش کرد!برا کی می خوای حکم ببری و دادگاه راه بندازی؟برا کسی که شد تموم زندگیم؟!...
خواستن تو از خداوند کم چیزی نیست. ..پس پروردگارا، هر بهایی که دارد را،با جان و دل،می پردازم:)...
با چشمان تو غرق در آرامشم،اما حتی یک بار نتوانستم از نزدیک برای چند دقیقه، بدون تکان خوردن و نفس کشیدن درون شان زل بزنم... یکی به من بگوید چه زمانی و در چه مکانی، غرق در آرامش مطلق می شوم؟!...
درسته چشمانم به رنگ سیاه است، اما عاشق چشمانی به رنگ عسل شدم که دنیای به رنگ شبم را غرق در طعم شیرین عسلی خودش کرد......
زندگی را در چشمانت خلاصه می کنم...♥️ عشق را در نگاهت معنا می کنم...♥️ امید را در حرف هایت پیدا می کنم...♥️ قلبم را در دستانت می بینم...♥️ تپش قلبم را بند صدای طنین اندازت می کنم...♥️و در آخر خودم را در یک تو می بینم...♥️...
عاشق که بشی... چشماش میشه دنیات، به طوری که وقتی می خوای خودت و توی چشماش ببینی اشک توی چشمات جمع شه و بغض کنی...عاشق که بشی...دستاش میشه آرزوت، طوری که هر لحظه آرزو کنی که فقط یک لحظه دستاش و توی دستات بگیری...عاشق که بشی...آغوشش میشه رویات، طوری که همیشه در خواب و بیداری، رویای آغوشش رو، توی سرت پرورش میدی...عاشق که بشی...دیگه هوس قاطی عشقت نیست...عاشق که بشی... اون میشه تو؛ تو میشی اون...عاشق که بشی...فقط عاشق میشی......
مهرم را از تو...فقط یک جفت چشم عسلی که دنیا و زندگی ام در آن خلاصه می شود را می خواهم، به همراه یک جفت دست برای گرفتن و یک قلب برای عاشقی کردن و یک تو برای من...♥️...
دوستت دارم، بی نهایت...تا قیامت...دوستت دارم به اندازه ی هفت آسمان...به اندازه ی هشت بهشت...دوستت دارم عاشقانه، عاقلانه، منطقانه...تا قیام قیامت، چه بخواهی، چه نخواهی، تو کسی هستی که من دوستش دارم...!...
می خوام برم کلانتری.+ برای چی؟ می خوام از یه دزد شکایت کنم!+ آدرس بده جنازه بگیر. یعنی آدرس خودت رو به خودت بدم؟+ چی؟! آره، می خوام برم کلانتری از توای شکایت کنم که دلم رو دزدی.اما این دزدی، با تمام دزدی های جهان فرق داره...چیزی که دزدی رو نه می تونم پس بگیرمش، نه می تونم به یه نفر دیگه بدمش. من موندم و یه دل عاشق.من موندم یه تو، که عشق منی...اگه برم دادگاه قاضی هیچ حکمی برای دزدیدن دل من نمی ده، فقط بهم میگه حکم این دل...
تا حالا فیلم ترسناک دیدی؟!+ آره... از نظر من ترسناک ترینش، ترس از دست دادنت بوده......
الان که دارم به صدای طنین اندازت گوش می دهم. گویا جریان آرامشی ناب را به روح و روانم وصل کرده اند.می گویند: اگر با صدای دلبر آرامش بگیری و خوابت بگیرد، تو یک عاشق واقعی هستی.حال که دارم به صدای دلنوازت گوش می دهم، درحالیکه تو برایم متن های عاشقانه می خوانی؛ هر ثانیه که می گذرد، به این بیشتر ایمان می آورم که من، یک دل نه، بلکه صد دل... شایدم هم هزاران دل، بی نهایت عاشقت شدم و دلم را به توای باختم که روزی به من هشدار باخت را داده بودی...ا...
اولین بار، عشق را در دو گوی عسلی کشف کردم.اولین بار معجزه را در دو تیله ی عسلی دیدم.اولین بار طعم شیرین دوست داشتن فردی را در دو چشم، که به رنگ عسل بود، دیدم...آن دو گوی عسلی، چشمان سیاه به رنگ شب مرا تسخیر خودش کرد.یک دل نه؛ صد دل عاشق و دل باخته اش شدم.با دیدنش دلم، قلبم و صدایم لرزید.هنوز که هنوز است... گاهی تا می خواهم با او حرف بزنم، در زمان طولانی، کلمات را پشت سر یکدیگر ردیف می کنم، تا هرچه در دلم هست را برایش بگویم؛ اما تا ص...