صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود.
شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند و
قرآن روی رحل باز بود.
هرزگاهی نگاهم را به او می دوختم
تا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است.
در لبخند شیرینش گم شده بودم و
خودم را در وجود او جستجو میکردم.
گل های سفید و صورتی به آیینه و شمعدان ها چشمک میزدند و
من منتظر صدای عاقد بودم.
با کلمات بازی کند و بگوید : بنده وکیلم؟!
دخترخاله صدایش را نازک کند و
با عشوه بگوید : عروس رفته گل بچینه!
باز من انتظار بکشم و
دوباره بگوید : عروس خانم،برای بار دوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟!
اینبار دختر عمو ناز بریزد و
بگوید: عروس رفته گلاب بیاره!
زیرلفظی مادر جان به دست عروس برسد و
تک بوسه ی او نثار گونه هایش شود.
حاج آقا باز گلویش را صاف کند و
بگوید: برای بار آخر عرض میکنم،آیا وکیلم؟!
بعد آن ستاره های آسمان ارغوانی به هم بپیچند و
منتظر کلمات او باشند : با اجازه ی بزرگتر ها،بله...
و من درجا خشکم بزند!
در لحظه دستانش را بگیرم و
عطر بدنش را زندگی کنم.
الف.پوشالی
ZibaMatn.IR